با این شماره و زیر این سرستون، ارائه خاطرات آندره تر-وهانیان (آ. آموریان)، مبارز شناخته شده فدراسیون انقلابی ارمنی را آغاز میکنیم. این جلد از خاطرات با عنوان «برگهایی از زندگی» و حاوی یادداشتهایی «از کودکی تا سال ۱۹۳۶» توسط دفتر مرکزی فدراسیون انقلابی ارمنی در اختیار ما قرار گرفته است. به دلیل ملاحظات قابل درک انتشاراتی، دستنویس را با انتخاب بخشهایی از آن منتشر میکنیم. دورهی زمانی این بخش اول مربوط به زمستان ۱۹۱۷-۱۹۱۸ است.
این سرستون که در پی انتشار مطالب منتشرنشده یا ارزشگذاری مجدد «برگهای کهن» است، حضوری پایدار در «دروشاک» خواهد داشت.
در تفلیس سه روز در خانه عمهام دراز کشیده ماندم، سپس بلند شدم. از دو کلاس دبیرستان میخواستند دو نماینده برای کنگره دانشآموزان ارمنی که قرار بود در باکو برگزار شود، انتخاب کنند. از کلاس ما، بچههایم مرا انتخاب کردند و از کلاس بالاتر وارطان هوهانیسیان (و. آستغونی) را؛ هر دوی ما اهل تبریز بودیم.
قرار بود به مناسبت عزیمت به باکو، با پسر رفیق هامو اوهانیان، مونیا اوهانیان ملاقات کنم. به خانه مونیا رفتم. مرا با رویی گشاده پذیرفت. مونیا پسر هفده سالهای همسن و سال من، خوشچهره با نیمرخ یونانی و موهای شانه شده به یک طرف بود. روسیزبان بود (از همسر اول هامو که روس بود). یونیفرم - مخصوص دبیرستان لیسیسیان را به تن داشت. اتاق مونیا بسیار ساده بود: چند کتاب و دفتر روی میز، یک یا دو وسیله ورزشی در گوشه.
به روسی صحبت کردیم. مونیا گفت که من و وارطان به باکو برویم، او هم با دوستانش خواهد آمد.
کنگره آغاز شد. چهره محوری مونیا بود. ایلیا چوبار و آماستونی* نیز چشمگیر بودند (در سالهای ۱۹۲۶-۲۷ توسط بلشویکها به پاریس فرستاده شد. روزنامه «ایروان» را ویرایش میکرد و به فدراسیون انقلابی ارمنی حمله میکرد. آماستونی نیز در ارمنستان شوروی به چهرهای مهم تبدیل شد. در نهایت بلشویکها هر دوی آنها را «لیکوید» کردند... آ. آ.). چوبار در هنگام سخنرانی حتی آن بیت از شعر آ. ایساهاکیان را نقل کرد که میگوید: «هزار سال و بیشتر، تاتار بر سینه ما زانو زده است». اینگونه صحبت کردند، در پایان بلشویک شدند.
در بخش پیشنهادات، من نوبت گرفتم و تاکید کردم که دانشآموزان ارمنی باید تاریخ ما را به خوبی مطالعه کنند، نویسندگان ما از جمله موسس خورناتسی، یقیشه، قازار پاربتسی و غیره را بخوانند، از خواستههای ملی ما آگاه باشند و به گذشتهمان افتخار کنند.
حاضران کف زدند و سازماندهندگان با تمسخر برخورد کردند. هنگامی که قرار بود پیامهای سلامتی ارسال شود، برخورد مشابهی داشتند، من پیشنهاد کردم که پیامی نیز به اچمیادزین، به پیشوای کل ارمنیان ارسال شود. اکثریت موافق بودند.
سیمون هاکوبیان، سردبیر روزنامه «آرِو»، ارگان فدراسیون انقلابی ارمنی در باکو، سخنرانی سلامتی ایراد کرد.
در فواصل، دختران ارمنی با ساندویچ، چای و لیموناد از ما پذیرایی میکردند. آنها به لهجه والدینشان ارمنی صحبت میکردند و در آن روسی میآمیختند.
در اوقات فراغت به بندر باکو میرفتیم. برای اولین بار هواپیماهای آبنشین (هیدروپلان) را دیدیم که مدام در حال پرواز بودند.
از جامعه ارمنی باکو به تفلیس بازگشتیم. وضعیت جبهه قفقاز آشفته بود. سربازان روسی مانند گلهای بیسرپرست در حال عقبنشینی بودند، «به سمت خانه» در حرکت بودند. شورای ملی و فدراسیون انقلابی ارمنی برای تشکیل واحدهای ملی و اعزام به جبهه بسیج شده بودند.
در آن روزها، مونیا اوهانیان جلسهای دانشآموزی در سالن اداره شهر تفلیس تشکیل داد. سالن پر بود. مونیا پشت میز نشسته بود و در کنارش دانشجوی هِراند. هر دو میهنپرستان پرشوری بودند.
مونیا وضعیت سیاسی را توضیح داد، سپس فراخوان داد که دانشآموزان و دانشجویان داوطلب ثبتنام کنند تا به جبهه اعزام شوند. همه ما پیشنهاد مونیا را تأیید کردیم و ستایش کردیم.
فراخوان دکتر یاکوب زاوریه خطاب به دانشجویان برای ثبتنام داوطلبانه و اعزام به جبهه طنینانداز شد.
همکلاسی صمیمی من، استپان شاهگلدیان (اهل کیشینف) برای مدت کوتاهی به ارزروم رفته و سپس بازگشته بود. از او خواستم در مورد جبهه و ارمنستان تحت حاکمیت عثمانی برایم تعریف کند. از شنیدنش سیر نمیشدم. به استپان گفتم که دارم داوطلب ثبتنام میکنم. گفت: «من هم با تو به جبهه ارزروم خواهم آمد». خوشحال شدم.
داوطلبان را دکتر آرتاشس بابالیان ثبتنام میکرد. وقتی میخواستم به دفترش بروم، با موشغ سانتروسیان، فارغالتحصیل دبیرستان ما برخورد کردم. او شکایت کرد: «برادر، این بابالیان چه جور آدمی است؟». آنها با هم بحث کرده بودند و سانتروسیان رفته بود.
وقتی داخل رفتم، بابالیان در ایوان بود و رفت و آمد خیابان را تماشا میکرد. آمد و پرسید چه میخواهم. گفتم آمدهام داوطلب ثبتنام کنم، دانشآموز دبیرستان هستم.
- تو را به خنوس، به ستاد سرهنگ سامارتسف میفرستیم، به عنوان منشی. ماهیانه صد و بیست روبل دریافت خواهی کرد...
من حرفش را قطع کردم و گفتم: من داوطلب ثبتنام میکنم، نه به عنوان کارمند حقوقبگیر...
- چرا، پول جیبت را سوراخ میکند؟
- بله، گفتم، کارمند فرق میکند، داوطلب فرق...
بابالیان کوتاه آمد، دو برگه نوشت، یکی برای داوطلبی و دیگری برای دریافت لباس و کفش از ذخیره نظامی.
شهر ساریقامیش یک کیلومتر با ایستگاه قطار فاصله داشت. وسیلهای برای رفتن نبود. مجبور بودیم پیاده برویم؛ اما شب تاریک و خطرناکی بود. سربازان (فراری) روس میتوانستند به ما حمله کنند. در آن لحظه، گویی از آسمان، دانشجوی هِراند نزد ما ظاهر شد. گفت: «پسرها، شما در دو ردیف بایستید، من از پشت سر شما راه خواهم رفت. یک تپانچه براونینگ دارم، از شما محافظت خواهم کرد.»
همین کار را کردیم و در تاریکی لیز خوردیم و کورمالکورمال تا ستاد ساریقامیش راه رفتیم؛ جایی که سروان پاندوخت، از جناح هنچاک، که رئیس ستاد بود، ما را پذیرفت.
ستاد متشکل از دو مغازه بزرگ بود، با جعبههایی که در کنار دیوارها چیده شده بودند و در آنها دینامیت و نارنجک بود. همچنین چند تفنگ تکیه داده به دیوار. پشت مغازهها حیاط بزرگی شبیه کاروانسرا بود.
(...) قرار بود با کامیون نظامی به ارزروم برویم. آشخن چولاخیان، همسر هیپریک چولاخیان، رهبر شناخته شده جوانان فدراسیون انقلابی ارمنی در قفقاز، به ما پیوست. او پالتوی نیمهپشمی نظامی خزدار و چکمههای بلند (ساپوگ) به پا کرده بود. موهایش کوتاه کوتاه شده بود. چهرهاش زیبا نبود.
بلافاصله با استپان و من صمیمی شد. دستور داد برزنت کامیون کشیده شود تا سرمای زیادی به داخل نفوذ نکند.
کسی که در ارمنستان غربی نبوده، نمیتواند تصوری از سرمای سوزان زمستان آنجا داشته باشد، ۳۵-۴۰ درجه زیر صفر و گاهی حتی بیشتر. کوهها و دشتها با لایهای ضخیم از برف و یخ پوشیده میشوند. سطح رودخانهها با یخ پوشیده میشود و مردم از روی رودخانه پیاده و سواره عبور میکنند. تمام مدتی که در آن جبههها بودم، خورشید را ندیدم. از کیوپری-کوی تا ارزروم حتی یک درخت هم ندیدیم. فقط ساریقامیش جنگلی و زیباست....
سرما به داخل نفوذ میکرد؛ داخل که خودش سرد بود؛ پنبهای که داخل پالتوی نیمهپشمی و شلوار و کت نظامی دوخته شده بود هم کمک نمیکرد، نه حتی جورابهای پشمی.
قبل از رسیدن به ارزروم، باید از گردنه دِوِنبوینو میگذشتیم. همسفران میگفتند: «خدا نکند در کولاک گرفتار شویم، وگرنه زیر برف دفن خواهیم شد». خوشبختانه به خوبی گذشت و ما، یخزده و خسته، به ارزروم رسیدیم، جایی که از دروازهای در دیوار ضخیم وارد شدیم که راهش برای مدتی کوتاه به سمت بالا میرفت.
پشت در ستاد نظامی ارزروم پیاده شدیم. به محض ورود، با یرواند هایراپتیان، ناظم دبیرستانمان برخورد کردیم که برای اتحادیه شهرها مشغول جمعآوری یتیمان بود. او با محبت از ما استقبال کرد و به خود میبالید که دانشآموزان دبیرستان به تعداد زیاد داوطلب ثبتنام کردهاند. گفت فعلاً در پادگان نظامی بخوابیم و در ستاد غذا بخوریم.
برای گشتن در شهر بیرون رفتیم. برف و زمستان بود، سورتمههایی با یک اسب یده میشدند. همه چیز ظاهر نظامی داشت. با همکلاسیهایمان یقیشه زاروتیان، یرواند زاکاریان، ارمنیهای غربی هوواکیم گولویان، آرمناک سراپیان، هایکاز قازاریان اهل اچمیادزین، هوهانس مانوکیان اهل آخالکالاکی، نهاپت کورغینیان اهل آشتاراک برخورد کردیم، همه از کلاس ما.
روز بعد، رفیقانمان ما را بردند تا کلیسای ارمنی و مدرسه ساناساریان را ببینیم. در حیاط مدرسه ساناساریان نیمتنه بنیانگذار نیکوکار، ساناساریان را دیدیم. ارمنیهای ارزروم غایب بودند، مؤسسات و خانههای غارت شده، تبعید شده و قتلعام شده به لانه جغدها تبدیل شده بودند. دلمان به درد میآمد...
اوقات فراغت زیادی داشتیم. از پسرها پرسیدیم چه کار میکنند. گفتند بیشتر وقتشان را تیراندازی میکنند. با خوشحالی به آنها پیوستیم. ما هنوز حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودیم.
تمرینات ما به سرعت پیش رفت و در هدفگیری خوب آموزش دیدیم.
نگرانی من جبهه بود. جبهه هزار کیلومتر درازا داشت از ترابزون تا مرز ایران. عمق آن ۳۰۰–۴۰۰ کیلومتر بود. در مقابل ۳۰۰٬۰۰۰ سرباز روس در حال عقبنشینی، ما به زور ۲۰–۲۵٬۰۰۰ سرباز ارمنی، فدایی و داوطلب داشتیم. این نیرویی بسیار کوچک در مقابل حداقل ۲۰۰٬۰۰۰ سرباز ترک بود.
پس عقبنشینی ما اجتنابناپذیر بود.
با این فکر، نامهای به شورای ملی ارمنیان در تفلیس نوشتم و پیشنهاد کردم بخشی از انبارهای سلاح به پشت جبهه منتقل شود تا به دست دشمنمان نیفتد. پاسخی دریافت نکردم. (سالها بعد، در تبریز، وقتی این موضوع را برای نیکول آقبالیان تعریف کردم، گفت: «تصور کن، من هم همان چیز را در ایروان پیشنهاد کردم که بخشی از انبارها به منطقه نور بایزید، به پشت جبهه، منتقل شود، اما حرفم شنیده نشد»).
(...) از روستای کیوپری-کوی به سمت شرق، در فاصله به زور یک کیلومتری، پل تاریخی قرار داشت که رود ارس از زیر آن جریان داشت، در آن روزها پوشیده از یخ.
(...) من اغلب تنها به آنجا میرفتم، روی پل میایستادم، تسلیم افکار غمگین، زیرا احساس میکردم که روزی آن سرزمینهای اجدادیمان را به دلیل نداشتن قدرت از دست خواهیم داد و اشکهایم جاری میشد...
در طرف دیگر پل، روستای سابقاً ارمنینشینی به نام یاغان قرار داشت که تمام ساکنانش را ترکها قتلعام کرده بودند. ارمنیهای روستای کیوپری-کوی را نیز قتلعام کرده، خانهها را ویران کرده و حتی تیرهای چوبی را کنده و برده بودند...
(...) عصرها اغلب تساکیکیان، وارژاپت و نرسسیان جوان به نام گئورک غایب بودند. یک روز از گئورک پرسیدم کجا میروند؟ پنهان نکرد. گفت جاسوسان ترک در پشت جبهه را شکار میکنند. سپس داستان زیر را تعریف کرد: «یک جاسوس ترک تنومند گرفتیم، انکار میکرد. او را گشتیم، رویش نامهها و کاغذهایی پیدا کردیم. جاسوس بود. خواستیم اعتراف کند، خودداری کرد. رفقا شلیک کردند و از دو جا زخمیاش کردند. زانو زده بود، نمیافتاد. گفت: "تمامش کن تا آرام شوم". من به او نزدیک شدم و تفنگم را به شقیقهاش خالی کردم، افتاد، مرد...».
یک بار دیگر، وقتی صحبت از این موضوع شد، گفتم که در چنین مواردی باید جاسوس را به دادگاه نظامی تحویل داد، سپس گزارش داد. «آندره، - وارژاپت با احساس گفت، - از خانواده من پنجاه نفر را ترکها قتلعام کردند، آنها جاسوس نبودند. تو میخواهی جاسوس ترک را با دادگاە گزارش دهم...».
یک عصر یک خودروی سواری جلوی ستاد ما توقف کرد. «آندرانیک است»، گفتند. همه هاج و واج ماندیم. واردشوندهها آندرانیک، دکتر یاکوب زاوریه، یک ژنرال روس و هاملیک تومانیان (پسر هوهانس تومانیان) بودند. آندرانیک را زمانی دیده بودم که از میدان ایروانی تفلیس عبور میکرد، هاملیک را در دبیرستان گئورگیان دیده بودم، که به کلاس بالاتر از ما آمد، یک سال ماند، بعد دیگر نیامد.
همه دور آندرانیک جمع شدند تا ببینند پاشا چه میگوید. آندرانیک درد مفاصل داشت، بخاری را خوب روشن کردند، یک عدد آجر گرم هم برای پاهایش انداختند. شروع به صحبت کردند. هر کلمه آندرانیک را چون فرمان میپذیرفتند. آندرانیک درباره دفاع از جبهه، عقبنشینی نیروهای روس، وضعیت دشوار ایجاد شده برای ارمنیها صحبت میکرد...
(سقوط ارزروم علامت عقبنشینی عمومی را میدهد. همراه با موج ارتش و مردم عقبنشینیکننده، جوانان داوطلب به خط مرزی پیش از جنگ روس و ترک و ساریقامیش نزدیک میشوند).
از میان برفها راه رفتیم، بالا، پایین، از میان کولاک و بوران. بالاخره به نزدیکی کاراورگان رسیدیم. فقط ۲۰۰–۳۰۰ قدم تا پادگان مانده بود که از پا درآمدیم، خسته، روی برف، و خوابیدیم...
یکی ما را تکان میدهد، میگوید: «پسرها، شما اینجا یخ میزنید، بلند شوید بروید...». یک سرباز جوان ارمنی بود که خواب بسیار شیرین ما را قطع کرد. بازویمان را گرفت و تقریباً ما را به سمت پادگان کشید.
پادگان گرم بود. سربازان ارمنی به ما غذا دادند. در ساریقامیش نمیدانستیم کجا فرود بیاییم، که دانشجوی هوهانس گولنازاریان از کلاس بالاتر دبیرستان به پیشوازمان آمد و ما را به پادگانی که در آن ساکن بود هدایت کرد. (...) درست در دو طرف ورودی ستاد، دو اسب یخ زده، در حالت ایستاده به مجسمه تبدیل شده بودند... هیچ مجسمهسازی نمیتوانست کاری موفقتر از کاری که طبیعت کرده بود انجام دهد. در آن روزها اسبان بیچاره، رها شده از سربازان و غذا، لاغر، سرگردان در خیابانها پرسه میزدند و در جایی میافتادند، میمردند...
نزدیک ستاد بودیم و با حیرت اسبهای یخزده و ایستاده را تماشا میکردیم که مونیا اوهانیان و دانشجوی هراند ظاهر شدند. درباره وضعیت صحبت کردیم، من از عقبنشینی و ناتوانی فرماندهی که مقاومت سازماندهی نمیکند ابراز نارضایتی کردم. مونیا گفت که در ارزنجان مقاومت بوده و هراند هم زخمی شده است. بعداً فهمیدم که مونیا در نبرد ارزنجان مدال گرفته بود، اما خودش این را به من نگفت.
من بلافاصله نرم شدم. «واقعاً؟»، گفتم، و از احترام به هراند پر شدم. «کجا زخمی شده؟»، پرسیدم. هراند به قسمت لگن پای راستش اشاره کرد. سوراخ گلوله هنوز روی شلوارش بود.
- مونیا، میتوانم من هم با شما باشم؟ - پرسیدم.
- به دستور ستاد بستگی دارد، - گفت مونیا.
به ستاد رفتم. یقیشه زاروتیان آنجا بود. به من نزدیک شد و گفت: «به من و تو مأموریت داده شده که سلاحهای حزب را از ساریقامیش به قارص منتقل کنیم».
یک-دو روز بعد سلاحها را در کف یک گاری چیدیم، رویش علف خشک فراوان ریختیم و با چهار نفر به سمت قارص حرکت کردیم.
(...) در قارص، من و یقیشه سلاحهای حزبی را به نماینده والاد والادیان تحویل دادیم. سربازان، آوارگان، وضعیت نگرانکننده ساکنان محلی. نمیدانستیم آیا قارص در برابر حملات ترکها مقاومت خواهد کرد...؟
به ستاد معرفی شدیم. گفتند به الکساندروپل برویم، ستاد آنجا دستور خواهد داد.
در الکساندروپل شنیدیم که ترکها به ساریقامیش رسیدهاند. روحمان تیره بود. آیا قارص مقاومت میکرد؟ اگر مقاومت نمیکرد، پس نوبت به الکساندروپل میرسید. و بعد؟ الکساندروپل یک تقاطع بود - به سمت جنوب قارص، به سمت شمال قرهکیلیسا و تفلیس، به سمت شرق به سوی ایروان... ترک در پی نابودی و از بین بردن ارمنیهای شرق نیز بود، تا راه را به سوی باکو هموار کند، بر چاههای نفت مسلط شود و امپراتوری پانتورانیستی را محقق سازد.
در ایستگاه شمخور، تاتارهای محلی به سربازان روس در حال عقبنشینی حمله کرده و قتلعام کردند. پس از آن، سربازان روس عقبنشینیکننده با کمک مسلسلهای چیده شده روی واگنها راه را به سوی باکو و سپس روسیه هموار میکردند.
فرار سربازان ارمنی ما را خشمگین میکرد. سرباز روس اهمیتی نمیداد، او جبهه را رها کرد و به خانهاش رفت. اما ارمنی؟ مگر «هانیبال پشت در ما نبود؟». اما فداییان و سربازانی بودند که حاضر بودند جان خود را فدا کنند و تسلیبخش ما همین بود.
به ستاد الکساندروپل معرفی شدیم. اینجا هم به ما گفتند منتظر بمانیم تا دستور آنها برسد.
شنیدیم آندرانیک با سربازانش و گروهی از آوارگان ارمنی غربی به الکساندروپل آمده است. سپس شنیدیم که از ستاد سلاح و مهمات خواسته، ندادهاند، یک انبار سلاح را باز کرده و سلاح برداشته است. بعداً نیز فهمیدیم که آندرانیک با گروهش به قرهکیلیسا رفته است.
شنیدیم که قارص سقوط کرده است و ترکها به سمت الکساندروپل پیشروی میکنند.
وقتی به ستاد معرفی شدیم، به ما دستور دادند به قرهکیلیسا برویم. «چرا اینجا نمانیم، ترکها پیشروی میکنند، میجنگیم»، گفتم من. «به شما در قرهکیلیسا بیشتر نیاز است»، گفتند. «استپان، - رو به رفیقم کردم، - اینها دارند به ما به خاطر سنمان ارفاق میکنند». «هر چه دستور میدهند انجام دهیم»، گفت استپان.
قبلاً با قطار از قرهکیلیسا عبور کرده بودم، هر بار هم هوای مرطوب، اغلب بارانی.
به ستاد آنجا نیز معرفی شدیم. «شما را روی تلفنها میگذاریم»، گفتند. «ما آماده جنگیدن در صفوف هستیم، تمرین تفنگ داریم»، گفتم من. «میدانید جوانان، فداییان و سربازان نه ارمنی استاندارد بلدند، نه حتی کمی روسی. اما شما بر هر دو مسلط هستید، بنابراین مناسب تلفن هستید. تلفن هم در میدان جنگ به همان اندازه مهم است، شاید هم بیشتر از نقش یک سرباز ساده»، گفت مأمور، که با استدلالش ما را خلع سلاح کرد.
رویدادها با سرعت سرگیجهآوری در حال توسعه بود. فهمیدیم آندرانیک به روستای دسهق رفته، ترکها به الکساندروپل نزدیک شدهاند. فراریان، آوارگان. قرهکیلیسا از سربازان فراری، انبوه روستاییان پر شده بود. همه گرفته و نگران بودند. فهمیدیم فرمانده آن جبهه ژنرال نازاربکیان منصوب شده، روسیزبان، اما میهنپرست پرشور و دارای تجربه نبردها و جنگها. و اینکه ژنرال نازاربکیان به آندرانیک پیشنهاد مشارکت در نبرد را داده بود، اما آندرانیک استدلال کرده بود که مهمات به مقدار کافی ندارد. گفته میشد آندرانیک نزدیک دو هزار رزمنده دارد.
و اینگونه در ۲۴ می، کوهها و جنگلهای قرهکیلیسا با غرش تفنگها، مسلسلها و توپها طنینانداز شد. ما روی تلفن، پشت رزمندگان قرار داشتیم و دستورات موجود را به ارتفاعات شمارهگذاری شده منتقل میکردیم. بسیار مراقب بودیم که دستورات را دقیقاً منتقل کنیم.
هدف ترکها در اولویت اول تصرف خط آهن بود. مواضع ما در هر دو سمت چپ و به ویژه راست خط آهن قرار داشت. شبها نبرد کمی متوقف میشد، اما خواب به چشمانمان نمیآمد. میخوابیدیم، ناگهان بیدار میشدیم، تفنگ را میگرفتیم.
شنیدیم ترکها نیرو از طریق خط آهن به مسیر شمخور-باکو انتقال دادهاند. اما نیروهای ما مواضع سمت راست خط آهن را محکم نگه داشته بودند. این اضطراب سه روز طول کشید، زمین و آسمان از غرشها به لرزه درآمده بود. فداییان و سربازان ارمنی شجاعانه میجنگیدند. نبرد مرگ و زندگی بود.
شایعاتی پخش شد که نیروهای ما در جبهههای باش آباران و سارداراباد موفقیتهایی داشتهاند، ترکها در هدف اصلی خود موفق نبودهاند... شایعات به تدریج دقیقتر شدند، شور و اشتیاق ایجاد شد.
اما تا آنجا که من میدانم، نبرد قرهکیلیسا را نمیتوان یک پیروزی کامل دانست، زیرا ترکها موفق شده بودند نیرو به سمت باکو انتقال دهند.
پس از نبرد قرهکیلیسا، با اندوه فراوان فهمیدیم که مونیا اوهانیان بینظیرمان در خطوط مقدم جان باخته است... تمام شب نتوانستم چشم بر هم بگذارم. اولین ملاقاتم با او در تفلیس را به یاد آوردم، سپس در کنگره دانشآموزی، باکو. سپس دوباره در تفلیس، در سالن اداره شهر، وقتی مونیا فراخوان ثبتنام داوطلبانه داد. سپس در ساریقامیش، جلوی ستاد، آخرین ملاقاتم....
گواهینامههایم از دبیرستان "گئورگیان" و دانشگاه پراگ را با یک درخواست به دانشگاه سوربن ارائه کردم. یک هفته بعد درخواستم پذیرفته شد.
گواهی دبیرستان در تمام دانشگاههای اروپا بسیار محترم بود و بسیاری از ارمنیها در اروپا تحصیلات دانشگاهی خود را دریافت میکردند، به عنوان مثال، فارغالتحصیلان دبیرستان: واهان ایساهاریان (فارغالتحصیل دانشگاه برلین)، آرشاک جمالیان نیز همینطور، آودیس آهارونیان از سوئیس؛ روبن تر-میناسیان از سوئیس و بسیاری دیگر.
من با علاقه خاصی شروع به یادگیری زبان فرانسه کردم و به ویژه سخنرانیهای اقتصاددان-تعاونیشناس معروف، شارل ژید را از دست نمیدادم.
آودیس آهارونیان برای من یک بورسیه از یک فرد ارمنی به نام تیگران خان کلهکیان ترتیب داده بود.
در واقع، آهارونیان علاقه خاصی به ارمنیهای ایرانی داشت.
- آندره، - یک روز آهارونیان گفت، تو منشی شخصی من خواهی بود، میدانی که دستخط من تقریباً ناخوانا است، به یک نویسنده واضح نیاز دارم، من دیکته خواهم کرد، تو خواهی نوشت.
همینطور هم شد. او در مورد آندرانیک تعریف میکرد، من مینوشتم. بعداً جلد کتابش «کتاب من» را تصحیح کردم.
همسر آهارونیان، نوارد، خواهر رفیق میکائیل واراندیان بود. شوهر اولش، ژامهاریان؛ در شوشی، در درگیریهای ارمنی-ترک کشته شده بود. آهارونیان از همسر اولش سه پسر داشت: وارتگس (در آمریکا سردبیر-کنشگر بود)، ووریک و بابیک. این دوتایی پسران بااستعدادی بودند، اما مطیع نظم نبودند. ارمنی، روسی، فرانسوی بلد بودند، و بابیک همچنین انگلیسی. یک زمان آهارونیان شروع به یادگیری انگلیسی کرد، میگفت: -
- این بچه شیطون من، بابیک، هیچ کلمهای نیست که نداند. از او کلمات را میپرسم.
آهارونیان یک آپارتمان دو اتاقه داشت، یکی اتاق خواب، دیگری اتاق پذیرایی-ناهارخوری. اتاقهای کوچکی بودند، بنابراین دو پسر در اتاقهای اجارهای زندگی میکردند. من اجاره اتاقهایشان را میبردم و پرداخت میکردم، آهارونیان میگفت: -
- اگر به دست خودشان بدهم، خرجش میکنند...
همسر وارتگس آهارونیان، شاعر آرمنوهی تیگرانیان-آهارونیان بود.
من از زمان دانشآموزی مجذوب ادبیات آهارونیان بودم. ارمنی زیبا و کامل، غنی او بر ارمنی من تأثیر گذاشته بود. چندین بار کتابش «در ایتالیا» را خوانده بودم که توصیفی غنی و جذاب از مکانها و بناهای تاریخی باارزش ایتالیاست. وقتی این را به او گفتم، گفت:
- تصور کن که آن کتاب را در مدت دو هفته نوشتهام.
֍
آهارونیان تعریف کرد که ایشقان بسیار بیمار و بسیار ضعیف شده است. قلبش بیمار است. تصمیم گرفتیم به دیدنش برویم، در حومه شاویل زندگی میکرد.
وقتی سوار تراموا شدیم، نگاه تمام فرانسویها به آهارونیان دوخته شد، چنان قیافه گیرایی داشت؛ در صحبت کردن نیز صدایی کلفت و جملههای زیبا داشت. او ظاهری کاملاً ارمنی داشت. با نگاه به او، من وارطان مامیکونیان را تجسم میکردم، آن یکی مرد شمشیر، آهارونیان مرد قلم، هر دو میهنپرست پرشور، ارمنیهای برجسته، با ویژگیهای اصیل.
در راه رفتن به نزد ایشقان، آهارونیان مرا آماده کرد، گفت:
- تا آنجا که میتوانی تصور بدی داشته باش، تا غافلگیر نشوی.
وقتی به اتاق وارد شدیم، من به سادگی شوکه شدم....
از آن ایشقان بلندبالا چیزی باقی نمانده بود؛ یک توده استخوان. مانند جوجه روی تختش نشسته بود. آهارونیان به من نگاه کرد، دید که بسیار پریشانم، شروع به سرگرم کردن ایشقان کرد تا من کمی آرام شوم. آیا این همان ایشقان خاناسور بود... زندگی ناعادلانه.
- ایشقان، - آهارونیان گفت، - رفیق جوان ما آندره خواست به دیدن تو بیاید، اکنون در پاریس ساکن شده است.
ایشقان با رضایت لبخند زد، - متشکرم - گفت. سپس در مورد عمویم، اسمبات ملیک وارطانیان پرسید، که در هیئت دیپلماتیک، در تهران بود. گفتم که در تهران است، الان یک نانوایی باز کرده است.
تا به حال ایشقان در جلو چشمانم است؛ فرسوده، استخوانی، جمع شده در تختش.
به زحمت یک ماه بعد ایشقان درگذشت. در زمان خاکسپاری، همسرش، ایشقانوهی (ساتنیک، تساغیک) گریان میگفت: «او را به جلو گلوله فرستادم، درد نداشتم. ایشقان! اینگونه باید میمردی، کجا میروی؟». دیدم که رفیق آرشاک جمالیان بغض کرده و گریه کرد. همه ما در برابر مرگ آن فدایی فداکار، میهنپرست پرشور اشک میریختیم.
تراژدی دیگر این بود که زمین قبر را به مبلغ شش هزار فرانک خریده بودند، چند سال بعد باید دوباره زمین خریداری میشد، وگرنه مرده دیگری را روی آن تابوت دفن میکردند.... این است قانون، آن هم در حومهای مانند شاویل.
جمالیان از طرف دفتر مرکزی سخنرانی کرد، در پایان با گریه تمام شد.
خوانده بودم که وقتی ایشقان و گروهی از فداییان در صومعه درییک محاصره شده بودند، همسر ایشقان، تساغیک (ساتنیک) تفنگهای فداییان را پر میکرد، و اکنون میدیدم که نوک کفشش ساییده شده و انگشتش پیدا بود... من هم تراژدی خودم را از این صحنه تجربه کردم. این سرنوشت یک انقلابی ارمنی است، فکر کردم، و عقایدم در من بیشتر تقویت شد. مگر نه اینکه باید به ارمنستان میرفتم. انقلابی ارمنی با هر سختی زندگی و ایده مرگ آشتی است.
֍
پس از دهمین مجمع عمومی، دفتر مرکزی به دکتر آرمناک ملیک بارسقیان مأموریت داده بود تا به شهرهای ارمنینشین فرانسه سفر کند و اعضای حزب را ثبتنام، کمیتهها تشکیل دهد، تا یک مجمع منطقهای تشکیل شود و یک کمیته مرکزی انتخاب گردد. تا قبل از آن، کمیته مرکزی وجود نداشت.
در جلسه کمیته پاریس، من به عنوان نماینده برای مجمع منطقهای انتخاب شدم.
نمایندگان مجمع منطقهای بودند: آرشاک جمالیان (از طرف دفتر مرکزی)، دکتر آرمناک ملیک بارسقیان، واهان کرمویان، پاپازیان، واهان هامبارتسومیان (فارغالتحصیل سابق دبیرستان)، هراند ساموئل، بنیک میلتونیان، شاتیکیان (از مارسی)، آبو (باغداسار) آبوویان، آندرانیک تر-وهانیان، گریگور زامویان و سه چهار رفیق دیگر که نامهایشان را به خاطر نمیآورم.
در میان این رفقا، ناخوشایند آبو آبوویان بود، که برداشت یک یهودی چاپلوس را میداد، همیشه با لبخندی مصنوعی روی صورتش. (همان کسی که بعدها به اصطلاح جنبش «مارتکوتیک» را آغاز کرد، که ماهیتی فرقهای داشت و با رسوایی خودشان به پایان رسید؛ در مورد این بعداً).
مسائل دستور کار، مربوط به زندگی سازمانی و سازماندهی جامعه ارمنی، با قطعنامههای مربوطه حل شد. نوبت به انتخاب اولین کمیته مرکزی اروپای غربی رسید.
یک ترکیب پنج نفره انتخاب شد: واهان کرمویان، بنیک میلتونیان، آبو آبوویان، هراند ساموئل، آندره تر-وهانیان.
بلافاصله پس از جلسه، اولین جلسه کمیته مرکزی برگزار شد، واهان کرمویان به عنوان رئیس انتخاب شد؛ رفیق جمالیان نامزدی من را برای دبیری پیشنهاد کرد؛ وقتی شروع به یادداشتبرداری از جلسه کردم، آبوویان اعتراض کرد که من به ارمنی شرقی مینویسم، باید صورتجلسهها به ارمنی غربی تهیه شود. او فرقهگرا بود، بنابراین من قاطعانه کنار کشیدم؛ رفیق هراند ساموئل را به عنوان دبیر منصوب کردند.
پس از دو-سه جلسه، واهان کرمویان از ترکیب کمیته مرکزی کنار کشید؛ وقتی به طور خصوصی دلیل را پرسیدم، گفت: «من نمیتوانم با آن آبوویان کار کنم...». آبوویان به عنوان رئیس منصوب شد، و به جای کرمویان، نامزد واهان هامبارتسومیان دعوت شد.
در آن سالها، بلشویکهای ارمنی پاریس و حومه تحریکاتی انجام میدادند تا گردهماییهای ما را مختل کنند. رفقا تعریف میکردند که در پاریس سعی کردهاند یکی از گردهماییهای ما را با فریادها و پخش اعلامیه مختل کنند، که وقتی «آرچ» پطروس به تنهایی به مقابله با آنها رفت و با نیروی عظیم خودشان را گرفته و از پلههای سالن مانند کیسه به پایین پرتاب کرد... یکی از آن مختلکنندگان آشوت پاتماگریان، سابقاً هنچاکی، بود که او نیز توسط آرچ پطروس به پایین پرتاب شد. گردهمایی برگزار شد و پس از آن در پاریس سعی نکردند گردهماییهای ما را مختل کنند.
مصروب گویومجیان را به عنوان فعال منطقهای برای کمیته مرکزی اروپای غربی گرفتیم، که سخنوری طولانی و روان بود.
- اگر در حومه نیز بلشویکها سعی کنند گردهماییهای ما را مختل کنند، باید دفاع کرد، مقابله کرد، - بنیک میلتونیان با عصبانیت میگفت.
در آن سالها، بلشویکها روزنامهای به نام «ایروان» منتشر میکردند، که سردبیرش ایلیا چوبار را از ارمنستان فرستاده بودند، که من با او در کنگره دانشآموزی باکو شرکت کرده بودم. در آن روزها ای. چوبار یکی از سخنرانیهایش را با «هزار سال و بیستتر، تاتار بر سینه ما زانو زده است» (از آ. ایساهاکیان) آغاز کرده بود، و اکنون به پاریس آمده و اینترناسیونالیسم موعظه میکرد. نخواستم با او ملاقات کنم. روزنامه «ایروان» تحریک میکرد و جامعه ارمنی را تفرقهافکنی میکرد.
رفقای برجسته را برای سخنرانی به حومه میفرستادیم. برای گردهمایی ما که قرار بود در ۲ می ۱۹۲۶ در لیون برگزار شود، از طرف کمیته مرکزی، رفیق آودیس آهارونیان را به شهر لیون فرستادیم. در ۲ می، یک روزنامه فرانسوی خریدم و سوار مترو شدم. با نگاه به روزنامه، چشمم به خبری با حروف درشت افتاد:
لیون: - درگیری خونین - آشوب در میان ارمنیها...
بلافاصله به دفتر نمایندگی جمهوری رفتم، موضوع را گزارش دادم و روزنامه را نشان دادم؛ از رفیق خاتیسیان از طریق منشی آرتاواست هانومیان خواستم با رفقای ما در لیون تماس بگیرند و از حادثه مطلع شوند. با تلفن به رفقای کمیته مرکزی اطلاع دادم، خودم نیز به آپارتمان آهارونیان شتافتم. پشت در با رفیق میکائیل واراندیان برخورد کردم، روزنامه را نشانش دادم و گفتم که به دفتر نمایندگی رفتم و خواستم با تلفن با لیون تماس بگیرند. واراندیان گفت: «بالا برویم. اما نوارد نباید در مورد اتفاقی که افتاده چیزی بداند، صبر کنیم تا آودیس بیاید».
بالا رفتیم، نزد بانو نوارد. کمی بعد او گویی از چهرههای نگران ما چیزی حس کرد. پرسید:
- به نظر غمگین میرسید، چه اتفاقی افتاده است؟
واراندیان گفت: «هیچی، امروز آودیس باید بیاید، آمدهایم او را ببینیم»...
عصرگاه آهارونیان آمد، گونه چپش کبود شده بود... واراندیان به سویش دوید، او را در آغوش گرفت، شروع به بوسیدن کرد. وقتی بانو نوارد صورت کبود شده آهارونیان را دید، - آودیس! چه اتفاقی افتاده است، - فریاد زد.
آهارونیان شروع به تعریف کرد:
- میدانید که ما در لیون یک گردهمایی داشتیم. ناگهان معلوم شد ارمنیهای بلشویک مراکشیها، الجزایریها، کمونیستهای ایتالیایی را آوردهاند، بخشی را به لژهای بالا بردهاند، بخش دیگر را نزدیک ورودی سالن. وقتی روی صحنه رفتم و شروع به صحبت کردم، آن عناصر فریاد زدند «مرگ بر فاشیسم!»، سپس یکی از آنها به صحنه حمله کرد و به من حمله ور شد، با مشت به گونه چپم کوبید؛ یک لحظه دستم به جیبم رفت (آهارونیان یک تپانچه براونینگ کوچک داشت. آ.آ.)، اما خودم را کنترل کردم؛ در همان لحظه چند پسر از حضار ما به صحنه حمله کردند و شروع به کتک زدن خارجی حملهکننده به من کردند و از صحنه پایین آوردند. چند نفر دیگر هم دور من را گرفتند تا از حمله جدیدی محافظت کنند.
سالن به هم ریخت، حضار نشسته شروع به بیرون راندن اوباش بلشویک کردند، و پشت در سالن نزدیک دویست نفر درگیری داشتند. نیروهای ما چنان کتکی به مهاجمان خارجی زدند که آنها با لباسهای پاره به فرار روی آوردند. خشم مردم از آن حمله پست بزرگ بود.
واراندیان دوباره بلند شد، گونه زخمی آهارونیان را بوسید، گفت: «نمیتوانی تصور کنی که من و آندره چقدر نگران بودیم، به نوارد هم چیزی نگفتیم تا نگران نشود».
همان عصر جلسه کمیته مرکزی داشتیم؛ در جریان درگیری لیون، پلیس هفت نفر از رفقای ما را دستگیر کرده بود. در زمان درگیری یک جوان بلشویک به نام باغداساریان کشته شده بود (روزنامه «ایروان» جنجال بزرگی به پا کرد در مورد «کارگر باغداساریان»). در نظر نمیگرفت که اکثریت حضار کارگر بودند.
تصمیم گرفته شد که رفیق هراند ساموئل، به عنوان کسی که با مسائل قضایی آشنا و وکیل است، به لیون برود، یک وکیل فرانسوی استخدام کند، رفقای ما را از زندان آزاد کند، و مرا نیز فرستادند تا به رفقا روحیه دهم، تشویقشان کنم.
هراند ساموئل به لیون رفت، یک روز بعد من هم رفتم. رفقا در یک اتاق زیر شیروانی جمع شده بودند؛ وقتی داخل رفتم، همه برخاستند و یکصدا فریاد زدند «زنده باد فدراسیون انقلابی ارمنی»... روحیه بالا بود. من در مورد حمله پستی صحبت کردم که ارمنیهای بلشویک خارجیها را در آن شریک کرده بودند؛ اما همانطور که در پاریس درس عبرت گرفتند، در لیون نیز چنین شد و از این پس عقلشان به جایی میرسد. تودههای ارمنی با فدراسیون هستند، گردهمایی لیون این را ثابت کرد.
سخنانم با کفزدنهای پرشور پذیرفته شد. در طول صحبتم دیدم که هراند ساموئل به اتاق کناری عقب کشید؛ بعداً وقتی دلیل را از او پرسیدم، گفت که او باید با دادگاه و شاید با پلیس ارتباط برقرار کند تا رفقا را آزاد کند؛ بنابراین حضور او در آن جلسه میتوانست باعث نابسامانی شود... هراند بسیار محتاط بود.
پلیس چند روز بعد رفقای زندانی را با قید ضمانت آزاد کرد؛ نتوانسته بودند عامل قتل را پیدا کنند.
پس از آن حادثه، بلشویکها دیگر جرات نکردند در حومه نیز گردهماییهای ما را مختل کنند.
در آن روزها، شاعر آودییک ایساهاکیان برای کار هایک از ارمنستان به پاریس آمده بود. رمگاورها یک اعلامیه در مورد حادثه لیون نوشته بودند و تقصیر را به گردن آودیس آهارونیان انداخته بودند؛ آودییک ایساهاکیان نیز آن اعلامیه را امضا کرده بود... وقتی آهارونیان پرسیده بود چرا امضا کرده، ایساهاکیان پاسخ داده بود: «نخواندم چه نوشته شده، گفتند این اعلامیه را امضا کن»...
֍
در رستوران «پری فیکس» در بولوار سن میشل ناهار میخوردیم؛ ناهار ۳.۵۰ فرانک قیمت داشت، نان نامحدود بود. گاهی یک ارمنی ایرانی به پاریس میآمد، من او را به موزه، مکانهای تفریحی میبردم و همیشه من پول خرج میکردم؛ پس از آن چند روز من در خیابان با سوسیس تهیه شده از گوشت اسب فروخته شده روی پا غذا میخوردم.
یک روز عصر، وقتی تمام روز چیزی نخورده بودیم، با یک رفیق از سن میشیل پایین میآمدیم؛ وقتی قرار بود از جلوی «کافه دِ لا سورس» عبور کنیم، آودیس آهارونیان که پشت میز جلوی کافه نشسته بود، با دیدن ما، صدا زد و گفت:
- آندره، از چهرهتان مشخص است که امروز چیزی نخوردهاید؛ درسته...؟
- درسته... گفتم من.
- بیایید بنشینید، - گفت آهارونیان و بلافاصله برای ما قهوه با شیر و کرواسان سفارش داد.
روزها مشغول گوش دادن به سخنرانیها بودم، بعدازظهرها در کتابخانه بودم. حریصانه میخواندم. کمی بالاتر از سن میشیل یک کتابخانه روسی نیز بود، که گفته میشد لنین نیز اغلب به آنجا میرفته است. هم کتابخانههای فرانسوی و هم روسی بسیار غنی بودند. شبها در اتاقم میخواندم. کسانی که میخواستند مرا ببینند میدانستند که در کتابخانه پیدایم میکنند.
در کتابخانه فرانسوی بود که جلد اول «سرمایه» کارل مارکس را در صد صفحه دفترچهام خلاصه کردم. مطالب نوشته شده در مورد آنارشیستها کروپوتکین و میخائیل باکونین را میخواندم. آثار تئوریسین-سوسیالیست معروف اتریشی اتو باوئر، آلمانی ادوارد برنشتاین، ئی. داوید، آنارشیستهای ایتالیایی کافیئرو کارلویی، کوستا، مالاتستا. و سوسیالیستهای فرانسوی را در طول سخنرانیها و سخنرانیهای عمومیشان گوش میکردم، بیشتر با رفیق عزیزم، نویسنده وازگن شوشانیان.
گاهی اتفاق میافتاد که اعضای جناحهای چپ یا راست به سالن سخنرانی سوسیالیستها هجوم میآوردند، سر و صدا میکردند، مختل میکردند، یک بار حتی آینهها و شیشههای سالن را شکستند. من دست وازگن شوشانیان را گرفتم و از سالن بیرون بردم و گفتم، «ما ارمنیها زیانهای زیادی دادهایم، لازم نیست اینجا نیز زیان بدهیم». وازگن به شیوه خاص خود قهقهه زد و از سالن دور شدیم.
یک روز در «کافه دِ لا سورس» نشسته بودیم - هامبارتسوم گریگوریان، وازگن شوشانیان و من - که ناگهان شاعر اوستانیک نفسنفسزنان داخل آمد و گفت: «نویسنده کوستان زاریان با همسر و دخترش از بروکسل به پاریس آمده است، در اتاق هتل نشستهاند گرسنه. چند فرانک بدهید، نان و پنیر بخرم ببرم، بیچاره هستند. زاریان روشنفکر بزرگی است، در گذشته با سیامانتو و د. واروژان در استانبول همکاری داشته است...». ما تحت تأثیر قرار گرفتیم، هر کدام چند فرانک به اوستانیک دادیم، رفت.
در روزهای بعد ک. زاریان نیز شروع به آمدن به کافه ما کرد. آشنا شدیم، یک روز از او پرسیدم:
- آقای زاریان، چطور شد که از ارمنستان آمدید و بازنگشتید؟ داستان زیر را تعریف کرد:
- میدانید که به عنوان استاد دانشگاه به ارمنستان دعوت شده بودم. یک بار به تفلیس رفتم، در بازگشت در کوپه قطار چند مسافر ارمنی شروع به شکایت از وضعیت اقتصادی سخت خود کردند. وقتی قطار به ایستگاه الکساندروپل رسید، چند چکیست سوار قطار شدند و مسافران کوپه من را دستگیر کرده، از قطار پیاده کردند و به زندان بردند. آنجا در ذهنم تصمیم گرفتم از ارمنستان شوروی به سوی یک کشور آزاد بروم و موفق شدم، به اروپا آمدم.
ما توانایی نداشتیم هر بار پول بدهیم تا ک. زاریان غذا بخورد. بنابراین یک روز به اوستانیک گفتم:
- از او بپرس اگر من واسطه شوم که کوستان زاریان با ماهنامه «هایرنیک» ما در بوستون همکاری کند و حقالتحریر دریافت کند، موافقت میکند؟
اوستانیک صحبت کرده بود، آمد و گفت: موافقت است.
من بلافاصله نزد آهارونیان رفتم، ماجرا را تعریف کردم و از او خواستم به سردبیر ماهنامه «هایرنیک» رفیق روبن داربینیان بنویسد و موافقت را بخواهد. ماهنامه «هایرنیک» به روشنفکران همکار به عنوان حقالتحریر ماهیانه بیست دلار پرداخت میکرد که ک. زاریان را نجات میداد.
آهارونیان بلافاصله نامه نوشت، او نیز تحت تأثیر قرار گرفته بود.
به زحمت دو هفته گذشت که نامهای از روبن داربینیان دریافت شد، به آهارونیان نوشته بود که با خوشحالی همکاری کوستان زاریان را میپذیرد.
این موضوع را خودم به کوستان زاریان اطلاع دادم، که بسیار خوشحال ماند. شروع به نوشتن کرد.
در ماهنامه «هایرنیک» نوشتههای کوستان زاریان با عناوین «بانکوپ و استخوان ماموت»، «سرزمینها و خدایان» شروع به انتشار کرد که علاقه بسیار زیادی برانگیخت. بعدها نیز، با برداشت مطالب از خاطرات روبن، «عروس تاتراگوم» و غیره را نوشت.
در پاریس، نماینده تجاری «تورگپرد» شوروی بلشویک سیمونیک پیرومیان بود. نزد او آمد و شد داشتند: هاملیک تومانیان (پسر هوهانس تومانیان) که از لندن به پاریس نقل مکان کرده بود، و آشوت پاتماگریان که از برلین نقل مکان کرده بود.
متوجه شدیم که اوستانیک و یقیشه آیوازیان شروع به خرجکردن های بیرویه کردند. یقیشه یک کلاه شاپو به مبلغ صد و بیست فرانک خرید که برای یک فرد بیکار مبلغ بسیار بزرگی بود. همینطور نیز آربیار آسلانیان (از دانشجویان تبعیدی) و همسرش لاسی، روشنفکر، که «چپ» بود...
یک روز به هامبارتسوم در مورد شکم گفتم. گفتم که رفیق هایک آساتریان در پراگ به من گفته بود که وقتی خودش در برلین بوده فهمیده برخی دانشجویان ارمنی از شوروی پول دریافت میکنند - به شرط عزیمت به ارمنستان پس از تحصیل - و حتی هایک نام گریگور تر-آندریاسیان را داد که از همکلاسیهای دبیرستان من بود.
هامبارتسوم شک من را تأیید کرد.
یک روز هامبارتسوم به من گفت که در خیابان با هاملیک تومانیان برخورد کرده، او گفته که به دانشجویان ماهیانه بیست دلار پرداخت میشود، اما به تو و آندره پنجاه دلار پرداخت خواهیم کرد. با آندره صحبت کن.
من عصبانی شدم که مرا میخواهند موضوع معامله قرار دهند. به عقایدم توهین شده است. به هامبارتسوم گفتم با هاملیک قرار ملاقات بگذارد.
هامبارتسوم قرار ملاقات گرفت، در خیابان نزدیک باغ لوکزامبورگ همدیگر را ملاقات کردیم.
- بگو ببینم، هاملیک، چه میخواستی بگویی؟ - گفتم من.
هاملیک شروع به صحبت منفی در مورد جمهوری ارمنستان کرد، وقتی اضافه کرد که وزیران فدراسیون... آرد دزدی میکردند. من به هاملیک حمله ور شدم. هامبارتسوم وسط آمد، هاملیک با تمام قوا شروع به فرار کرد.
- چرا رهایش کردی که بهش خوب درس بدهم؟ - با عصبانیت به هامبارتسوم گفتم. «همین اندازه هم عبرتش باشد»، - گفت هامبارتسوم.
چند روز بعد هامبارتسوم به من گفت:
- با هاملیک برخورد کردم، گفت: «اگر همه مثل تو و آندره بودند، ما موفق نمیشدیم...».
دیگر برای ما آشکار بود که بلشویکها به نام دانشجو جاسوس شکار میکنند. به اتاق دفتر مرکزی رفتم و وضعیت را برای رفقای س. وراطسیان، روبن و جمالیان توضیح دادم و گفتم که ئ. آیوازیان و اوستانیک باید از گروه حزبی ما اخراج شوند. دفتر مرکزی با یک اعلامیه آن دو را اخراج شده اعلام کرد.
بلشویکها اوستانیک را متقاعد میکنند به ارمنستان برود. توصیهنامه میدهند و هزینه را نیز تقبل میکنند. میگویند: «شاعر هستی، خواهی رفت، آنجا تو را جلو خواهند کشید...».
اوستانیک از طریق ایتالیا حرکت میکند. همه قبلاً میدانستند که اوستانیک به ارمنستان رفت.
یک روز نیز ناگهان اوستانیک را در پاریس دیدیم...
دو نفری وارد کافه شدیم. اولین حرفش این بود:
- آندره، تو حق داشتی، من پول دریافت میکردم، یک بار نیز از آشوت پاتماگریان هزار و دویست فرانک چک دریافت کردم، علاوه بر هزینه سفر. وقتی به ایتالیا رسیدم، یک نامه توصیهنامه مهر و موم شده به من داده بودند که در ایروان ارائه دهم. کنجکاو شدم که در نامه چه نوشته شده، باز کردم و چه خواندم: نوشته بود «به این بچه شیطون توجه نکنید»...
بلافاصله تصمیم گرفتم برگردم و اینجا به آنها گفتم که در راه مرا غارت کردند، پولها و همه چیزم را دزدیدند... شما هم همینطور بدانید.
دو روز بعد یقیشه آیوازیان با من برخورد کرد و دعوت کرد به کافه برویم. او نیز اعتراف کرد که پول دریافت کرده، که من حق بودهام.
اگرچه هر دو را بخشیدیم، اما دیگر آنان را به صفوف نپذیرفتیم.
وازگن جوانی میانهقامت، با بدنی پر، چشمانی درشت و سیاه، گونههای گلگون، با پوستی سفید بود، از اولین لحظه آشنایی صمیمی شدیم. او از یتیمان نسلکشی آوریل بود. سالها را در پرورشگاهها گذرانده بود، سپس او را به پرورشگاه ارمنستان انتقال داده بودند، در پایان به خارج آمده بود، دوره کشاورزی مونپلیه را تمام کرده بود، اما کم با تخصصش کار کرده بود. به پاریس آمده بود، مشغول مطالعه و نوشتن بود. هزینههای مادیاش را دوست یتیمیاش سِپوه که در مصر بود تقبل میکرد. به علوم اجتماعی علاقه داشت، سوسیالیست پرشوری بود. همین بود که من و او همیشه در سخنرانیهای سوسیالیستهای فرانسوی حاضر بودیم، که گاهی با درگیری به پایان میرسید، با اغتشاشهای جناحهای راست یا چپ.
عصرهای دیروقت با وازگن برای قدم زدن در بولوارهای روشن یا باغ لوکزامبورگ بیرون میرفتیم، و وازگن قطعه مورد علاقهاش از میساک متسارنتس را زمزمه میکرد:
«شب دلپذیر است، شب شادمانه،
عطرآگین از حشیش و بلسان،
من مست از راه نورانی خواهم گذشت،
شب دلپذیر است، شب شادمانه»...
وازگن قلبی پاک و شخصیتی بیآلایش داشت. بلشویکها نیز نتوانستند او را با وسوسههای مادی فریب دهند.
گاهی، وقتی آرتسرونی تولیان با ما بود، وازگن را اذیت میکرد. یک بار دیدم به کمر وازگن زد و فرار کرد. «آندره، ببین، پست است، ها، از پشت میزند»، وازگن میگفت و با خنده مخصوص خودش که از ته دل بود میخندید.
با وازگن آثار شاعران معروف فرانسوی را نیز میخواندیم، گاهی قطعاتی از بودلر، آلفرد دو موسه، پل ورلن را از بر میخواندیم.
پشت میدان سن میشل غار معروف اَپاشهای فرانسوی (طایفه اوباش) قرار داشت. مکان مورد علاقه وازگن بود، اگرچه خطرناک. شاعر پل ورلن، که الکلی نیز بود، اغلب به غار اپاشها سر میزد و نام خود را روی دیوارهایش نوشته بود. وازگن با اشتیاق امضای ورلن و دیگر شاعران را نشان میداد و فریاد میزد: «ببین! این شاعران عاشق اپاشها بودهاند...» و خوشحال بود که او نیز در ردپای شاعران معروف قدم میزند.
وقتی برای اولین بار به غار اپاشها وارد شدم، دیوارها و حفاریهای خشک و سنگی تأثیر سنگینی بر من گذاشت. از پلههای باریک و سنگی پایین رفتیم و به غار کوچکی وارد شدیم، که یک میز نتراشیده و چند چهارپایه نتراشیده بدون پشتی داشت. در غار کوچک کناری ۳–۴ اپاش نشسته بودند که در ابتدا با نگاهی خشمگین به ما نگاه کردند، سپس بیتوجهی کردند. وازگن به من گفت که اپاشها برخی مشتریان را درست همینجا غارت میکنند...
آبجو سفارش دادیم، نوشیدیم و بیرون آمدیم. من که در اولین ورود تأثیر سنگینی گرفته بودم، اکنون عاشق غار اپاشها شدم و پس از آن گاهی به وازگن میگفتم: «وازگن، به غار اپاشها نرویم؟». او خوشحال میشد و میرفتیم. اپاشها قبلاً ما را میشناختند و نگاه خصمانهای نمیانداختند.
«چطور شد که فامیلی تو مونث است - شوشانیان؟» یک روز از وازگن پرسیدم. «از والدینم شنیدهام که مادربزرگم زنی بسیار باهوش و بانفوذ بوده است، بنابراین خانوادهمان تصمیم گرفتند نام او را به عنوان فامیلی به کار ببرند»، وازگن پاسخ داد.
وازگن آثار ادبی و مقالاتش را در یک کافه کوچک نزدیک به «کافه دِ لا سورس» مینوشت. وقتی میخواستم او را ملاقات کنم، به آن کافه میرفتم. در یک گوشه، پشت یک میز کوچک نشسته بود و مینوشت، دستخطش نیز دانهدانه بود.
آرتسرونی تولیان گاهی در مورد دیدگاههای وازگن بحث میکرد. یک بار، وقتی من در اتاقم بیمار دراز کشیده بودم، در جلسه آرتسرونی وازگن را به خاطر دیدگاهش متهم کرده بود. نزد من آمدند تا نظر مرا بدانند. وقتی شنیدم، گفتم: «فدراسیون انقلابی ارمنی آزادی فکر، گفتار و قلم را تبلیغ میکند. اگر دیدگاههای یک فدراسیونی با رفتار سیاسی مغایرت ندارد، آزاد است بیان کند. اگر دیدگاهی متفاوت از رفتار سیاسی دارد، هر فدراسیونی میتواند شش ماه قبل از مجمع عمومی دیدگاههایش را در جلسات بیان کند، اگر مجمع عمومی تأیید کرد که خوب. و اگر تأیید نکرد، دیدگاه به صورت مکتوب در صورتجلسهها باقی میماند، و خودش تابع تصمیمات مجمع عمومی خواهد بود».
وازگن از این اظهارات من راضی ماند.
در سال ۱۹۲۷ از بوئنوس آیرس (آمریکای جنوبی) یک فعال خواسته بودند تا منطقه را سازماندهی و روزنامهای تأسیس کند. نام مرا داده بودند. به رفیق روبن گفتم که من قصد عزیمت به ارمنستان را دارم. قبلاً به او گفته بودم، بنابراین نمیتوانم به بوئنوس آیرس بروم. روبن گفت: «حق با توست، به آنها خواهیم نوشت که به دلایل سلامتی نمیتوانی بروی. تو باید به ارمنستان بروی. بدون این هم ارتباط ما با ارمنستان قطع شده است».
رفیق تادئوس متساتوریان (از بستگان میساک متسارنتس) را فرستادند. یک سال برای کارهای سازمانی ماند، اما نمیتوانست سردبیر باشد.
وقتی نوبت من برای عزیمت به ارمنستان رسید (در ژوئن ۱۹۲۸)، شایع کردیم که من به بوئنوس آیرس خواهم رفت، به عنوان فعال-سردبیر (متساتوریان قبلاً بازگشته بود). حتی به نزدیکترین رفقایم نیز نگفتم که به ارمنستان خواهم رفت، فقط آرتسرونی تولیان میدانست، زیرا او به ارمنستان رفته و بازگشته بود؛ با هم در دهمین مجمع عمومی شرکت کرده بودیم.
در روزهای عزیمتم، وازگن با یک بسته در دست آمد و با دادن آن به من گفت: «اینقدر با هم صمیمی بودهایم، به مناسبت عزیمتت این هدیه کوچک را بپذیر»... هدیه یک لباس پاییزی بود. منقلب شدم. «وازگن عزیزم، چرا چنین هزینهای کردهای، برایت سنگین است»، گفتم. «لطفاً رد نکن، یک هدیه دوستانه است» گفت، و عکس خودش را نیز هدیه داد.
ماهها بعد، وقتی فهمیده بود که من به ارمنستان رفته و زندانی شدهام، در سال ۱۹۳۰، وقتی از اتحاد شوروی به ایران تبعید شدم، وازگن بلافاصله نامهای نوشت و خوشحالی خود را از آزادی من اعلام کرد، و یک عکس دیگر نیز فرستاده بود.
عکس او را تا به امروز مانند یک یادگار نگه داشتهام، که رویش با دستخط خودش نوشته شده: «به آندره عزیز - از وازگن»، پاریس.
گاهی جوانانی از جنوب فرانسه به پاریس میآمدند، به زحمت میانهقامت، با هیکلی گرد و کروی، وازگن به من میگفت: «آندره، نگاه کن، ها، کالای پرورشگاه است»... و، در واقع، وقتی بررسی میکردیم، در پرورشگاهها بودهاند.
وازگن شوشانیان در زندگی ادبی نامی برای خود دست و پا کرد و تاکنون نیز نوشتههایش با لذت خوانده میشوند. افسوس که زودرس درگذشت. هرگز وازگن شوشانیان عزیزم و خنده شیرینش را فراموش نخواهم کرد.
قرار بود مجمع نمایندگی منطقهای غرب فدراسیون انقلابی ارمنی در شهر لیون برگزار شود. شنیده بودیم که آبو (باغداسار) آبوویان «انگشتها»یی سازمان داده و سخنرانی علیه فعالان ارمنی شرقی خواهد داشت، با شور فرقهای... در جلسه دوستانه کمیته پاریس در این مورد صحبت شد، من نیز سخنرانی کردم و اعلام کردم که فدراسیون انقلابی ارمنی نه تبعیض فرقهای و نه تبعیض گویشی را به رسمیت میشناسد. رفقای گراسیم بالایان و آرمن ساسونی نظر مرا حمایت کردند و بر نامزدی من به عنوان نماینده اصرار ورزیدند. وازگن شوشانیان، مگردیچ یرتسیان، گغام (شاعر)، لئون موزیان و رفیق دیگری که نامش را فراموش کردهام نیز با من بودند.
در جلسه رفیق س. وراطسیان از طرف دفتر مرکزی حاضر بود، که خوددار بود. آبوویان سی و سه «انگشت» سازماندهی شده آورده بود، عمدتاً از جوانان تازهکار.
هر بار که آبو صحبت میکرد، من نوبت میخواستم و تأثیر گفتههایش را خنثی میکردم. جلسه قبلاً عادت کرده بود و پس از صحبت آبو میگفتند: «حالا آندره نوبت خواهد خواست».
از لیون رفیقی مسن به نام کاکوسیان، بلندقامت، با هیکلی خشک و استخوانی، چشمانی شیشهمانند. در حین استراحت جلسه، سر و صدایی از راهرو شنیده شد. وقتی به راهرو رفتیم، گفتند کاکوسیان به وازگن شوشانیان سیلی زده و هشدار دادند که کاکوس اسلحه دارد. من بسیار متأثر شدم که رفیقی جوان مانند وازگن را کاکوسیان بیفرهنگ سیلی زده است.
در جلسه پیشنهاد کردم که کاکوسیان از حضور در سه جلسه محروم شود و سلاحش نیز ضبط گردد. تصمیم گذشت، اما وقتی نوبت به ضبط سلاح رسید، هیچ کس پیشقدم نشد. وقتی دیدم کسی پیشقدم نمیشود، پذیرفتم. همه بیتابانه منتظر بودند که چه میشود. به اتاق کناری رفتم، جایی که کاکوسیان تنها نشسته بود، نزدیکش نشستم و گفتم: «رفیق کاکوسیان، به خاطر سیلی زدن به رفیق وازگن شوشانیان، جلسه تصمیم گرفت تو را از سه جلسه محروم کند، علاوه بر این، سلاحت را به من تحویل بده».
کاکوسیان، بدون حرف، اسلحه را به من تحویل داد. وقتی به جلسه وارد شدم و اسلحه را روی میز رئیس گذاشتم، همه شگفتزده شدند. گفتم که رفیق کاکوسیان بدون مخالفت از دستور اطاعت کرد و پیشنهاد کردم مجازات سه جلسه به دو جلسه کاهش یابد.
در آنجا جلسه به این نتیجه رسید که سی و سه «انگشت» سازماندهی شده توسط آبو از هم پاشید. مِسروپ گویومجیان، که بازوی راست آبو بود، از من خواست به اتاق کناری بروم. گفت: «رفیق آندره، لطفاً مرا ببخش». «رفیق گویومجیان، - گفتم - من علیه تو چیزی ندارم، اما رفتار آبوویان تفرقهافکن است و من مخالف رفتار فرقهای هستم، و شما نیز باید چنین باشید».
خلاصه، آبو در کمیته مرکزی انتخاب نشد و با دم افتاده به مارسی رفت. من نیز نامزدی خود را پس گرفتم، اولاً چون باید به ارمنستان میرفتم، همچنین تا نگویند که آبو را سرنگون کرد تا خودش انتخاب شود.
وقتی به پاریس بازگشتیم، گراسیم بالایان و آرمن ساسونی رضایت خود را از خنثی کردن آبوویان تفرقهافکن اعلام کردند.
وقتی با رفیق روبن برخورد کردم، گفت: «آندره، در لیون وارد یک زد و خورد شدهاید...». ماجرا، سیلی کاکوسیان و خلع سلاح را برایش تعریف کردم. روبن راضی ماند.
پس از عزیمت من به اتحاد شوروی، آشوت آرتسرونی با آبو درگیری پیدا میکند، آرتسرونی بطری را به سر آبو پرتاب میکند، زخمیاش میکند.
پس از عزیمت من است که آن جنبش «مارتکوتیک» نامیده میشود. در مارسی روزنامهای تأسیس میکنند و از نام سِمبات بارویان (سِمبات موسشی، همرزم آندرانیک)، که نیمهباسواد بود، سوء استفاده کردند. شاهان ناتالی نیز به آن جنبش پیوست. در پایان ثابت شد که آبو از بلشویکها پول دریافت کرده بود تا فدراسیون انقلابی ارمنی را تفرقه بیندازد... بنیک میلتونیان آبو را رها کرده بود، بنیک شخصیتی راستگو و پاک بود، اما مگردیچ یرتسیان و لئون موزیان، که در مجمع منطقهای با من بودند، بعداً به همکاری با آبو روی آورده بودند.
آبو با همسرش زارمیک (زنی پرحرف و سخنچین) به توصیه بلشویکها به ارمنستان شوروی میرود. یک روز چکا او را احضار میکند و میگوید:
«آن سخنرانیات را که وقتی فدراسیونی بودی میگفتی تکرار کن...». آبو مبهوت و درمانده میشود. سخنرانی این بود: «یک روز از استالین میپرسند که چگونه دویست میلیون مردم روسیه را رهبری میکند؟». استالین پاسخ میدهد: «آنها دویست میلیون الاغ هستند که سوارشان شدهام و میرانم...»
آبو و همسرش را به سیبری تبعید میکنند، جایی که در فلاکت میمیرد.
یک روز در جلسه دوستانه پاریس، شاهان سخنرانی کرد و اعلام کرد: «فدراسیون انقلابی ارمنی به یک اصطبل تبدیل شده است...». من بلافاصله نوبت خواستم و اعلام کردم: «علیه بیان رفیق شاهان اعتراض میکنم. سخنش حتی خارج از دستور جلسه است، تقاضا میکنم قطع شود». رئیس جلسه و حضار با اعتراض من موافقت کردند و شاهان روی صندلیش نشست.
روز بعد به اتاق دفتر مرکزی رفتم. روبن آنجا بود و با ناراحتی در مورد سخنرانی شاهان تعریف کردم، اضافه کردم که شایسته عضو دفتر مرکزی نبود که سازمان را به اصطبل تشبیه کند.
روبن گفت: «او مسائل دیگری نیز دارد که در حال بررسی است. به این نیز خواهیم پرداخت».
کمکم آشکار شد که ۱) شاهان، با نادیده گرفتن تصمیم مجمع عمومی، با کشتی و قطار درجهیک سفر کرده و پولهای حزب را حیفومیل کرده است. ۲) در آمریکا جلسات مخفی با رفقای ارمنیِ غربی تشکیل داده، اعلام کرده که ترکیه باید با وسایل علمی نابود شود و پنهانی، بدون اطلاع مراجع بالا، پول جمعآوری کرده است. ۳) به جنبش «مارتکوتیک» پیوسته، کار تخریبی انجام داده و اقدامات دیگری نیز داشته است. ۴) دفتر مرکزی او را تا مجمع عمومی آینده، برای بررسی، منزوی کرده است.
مجمع عمومی (یازدهم) شاهان را از فدراسیون انقلابی ارمنی اخراج کرد.
کتاب «کتاب من» (کودکی) آودیس آهارونیان در حال حروفچینی بود. من تصحیح میکردم. رهبران ما میدانستند که من تصحیحکننده بیخطایی هستم. حروفچینی اثر رفیق س. وراطسیان به نام «جمهوری ارمنستان» در چاپخانه «غوکاسوف» آغاز شد. حروفچین خانم ساتو بود، که روی ماشین لاینوتایپ حروفچینی میکرد و اشتباهات کمی میکرد. در پایان، وقتی خانم ساتو مقدمه را حروفچینی میکرد، دیدم که رفیق وراطسیان نام مرا نیز به عنوان مصحح ذکر کرده است.
به خانم ساتو گفتم نام مرا حروفچینی نکند. روز بعد، وقتی به چاپخانه رفتم، مقدمه قبلاً چاپ شده بود.... خانم ساتو گفت که وراطسیان دستور داده حتماً نامت را حروفچینی کند.
جلد «جمهوری ارمنستان» تقریباً بدون اشتباه منتشر شد. رفیق واهان هامبارتسومیان گفت: «با وجدانتری از خود نویسنده تصحیح میکنی». در این مورد مینویسم زیرا به ویژه در دهههای اخیر مطبوعات و کتاب پر از اشتباه هستند. زبان ارمنی عقبنشینی کرده است. کسانی که املای ارمنی بلدند به زحمت میشود روی انگشتان یک دست شمرد... کتابهایی که خودم تألیف کردهام و تصحیح کردهام اشتباه ندارند.
وراطسیان از طریق آرتسرونی خواست مرا برای تصحیح دستمزد دهد، من انجام تصحیح به صورت پولی را رد کردم (کتاب آهارونیان را نیز رایگان تصحیح کرده بودم). آرتسرونی تولیان بعداً مرا فریب داد. او میدانست که من قصد عزیمت به ارمنستان را دارم. یک روز گفت: «به ارمنستان خواهی رفت، یک بارانی (پلاست) لازم داری. من نبرده بودم، بسیار به دردسر افتادم». در ذهنم جا افتاد، به مغازه رفتیم، یک بارانی انتخاب کردیم، آرتسرونی بلافاصله دوید تا نزد صندوقدار پرداخت کند. من از پشت به او رسیدم، تا پولم را پرداخت کنم، مانع شد و گفت: «این هدیه رفیق وراطسیان است، هدیه را رد نمیکنی...».
باید بگویم که لباس اهدایی وازگن شوشانیان و بارانی اهدایی رفیق وراطسیان در زندانهای شوروی فرسوده شدند....
پیش از عزیمتم، برای خداحافظی به دفتر نمایندگی رفتم، نزد آلکساندر خاتیسیان. او نیز فکر میکرد من به بوئنوس آیرس میروم، به عنوان یک فعال. شروع کرد به دادن نامها و آدرسهای آشنایانی که میتوانستند برایم مفید باشند. «من از شما، به عنوان یک فعال جوان، برداشتs خوبی دارم. شما تنها کسی هستید که از دفتر نمایندگی پول قرض گرفتهاید و پس دادهاید (خاتیسیان این را به لئون نایری نیز گفته بود، که به من گفت)».
در وضعیت ناخوشایندی بودم، کجا میرفتم، رفقای من فکر میکردند کجا میروم. همسر خاتیسیان روس بود، بسیار محجوب، مودب و با لبخندی بر لب، در یک اتاق از دفتر نمایندگی زندگی میکردند. از خاتیسیان و بانو خداحافظی کردم، بیرون آمدم در حالی که عرق کرده بودم.
هنگام خداحافظی با آرتسرونی تولیان، گفتم: «اگر زمانی در اتحاد شوروی اعلامیهای امضا کردم، وارطان مامیکونیان را به یاد بیاور. همچنین به یاد داشته باش که من تو را با نام آشوت آرتسرونی نامگذاری کردم، وقتی که برای مقالات مطبوعاتیات دنبال یک امضای مناسب میگشتی (تا به امروز نیز با نام آشوت آرتسرونی امضا میکند، پنجاه سال است...)».
هنگام جدا شدن، آشوت آرتسرونی با احساس گفت: «ما دیگر یکدیگر را نخواهیم دید»... میدانست مأموریتم چقدر خطرناک است. خودش از ارمنستان آمده بود و از ۱۹۲۸ تا به امروز، ۱۹۷۸، یکدیگر را ندیدهایم، اگرچه نامهنگاری داشتهایم، او در بوئنوس آیرس، من در تهران.
با روبن نزد آودیس آهارونیان رفتم. در آن روزها (اواخر ژوئن ۱۹۲۸) آهارونیان در حین صحبت با فرانسویها، ناگهان نابینا شده بود... روبن گفت: «آودیس، آندره را به اتحاد شوروی میفرستیم. آیا میتوانی آدرسی، از طریق مسکو، بگویی؟». آهارونیان بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. کنار تختش ایستاده بودم، روبن پیشانی آهارونیان را نوازش میکرد:
- آه، مأموریت خطرناکی است. در مسکو به کلیسای ارمنی برو، Armenian Pereulok (کوچه ارمنیها). آنجا یک کشیش محترم هست به نام تِر آرسن سیمونیان. او آدرس رفقا را به تو خواهد داد، - گفت آهارونیان. دستم را گرفت، فشرد، با روبن خداحافظی کردیم. (بعداً چشمانش باز شده بود و به آهارونیان سابق تبدیل شده بود).
از رفیق وراطسیان در ساختمان دفتر نمایندگی خداحافظی کردم، مرا بوسید، آرزوی موفقیت کرد و گفت: «بگذار مرا با تو نبینند» و رفت.
با شاوارش میساکیان، که خزانهدار دفتر مرکزی بود، ملاقات کردم. صد و پنجاه دلار به عنوان «قرض» داد... رسید را امضا کردم.
نزد رفیق جمالیان رفتم، با چمدانم، آنجا باید دستورالعمل دریافت میکردم. سپس با قطار حرکت میکردم. او با خانوادهاش در حومه شهر زندگی میکرد.
روبن آنجا بود. «حالا باید سه رمز (کد مخفی) را با حروف اول اِرنا، آندره و آروس حفظ کنی. اِرنا نام دخترم است، آروس نیز باید نام مستعار تو باشد»، گفت جمالیان و شروع کرد راز رمز را برایم توضیح دهد. رمز را درجا حفظ کردم. سپس گفت: «دو رمز عبور (پارول) به تو میدهم که از درو گرفتهایم. تیگران آنیِف در مسکو است، که در جمهوری ارمنستان افسر بوده، در مسکو نیز به درو نزدیک بوده است. آنیِف اگرچه سوسیالیست-انقلابی است، اما با ماست، فرد قابل اعتمادی است. این رمزهای عبور را باید اول به او بگویی تا رفقا به تو اعتماد کنند. الف: فانوس لِآلِآ، ب: خدا و چهل شیطان با ما هستند».
«رفقای ما به مسکو تبعید شدهاند: کوریون قازازیان، تیگران آودیسیان، باگرات توپچیان، سمبات خاچاتریان، آرسن شاهمازیان. با آنها ملاقات خواهی کرد، اما از ملاقات با باگرات توپچیان پرهیز کن، زیرا شنیدهایم که اخیراً دیدگاههای متفاوتی دارد. به رفقا در مورد وضعیت سیاسی کنونی گزارش خواهی داد، همچنین در مورد تصمیمات دهمین مجمع عمومی، که خودت در آن حاضر بوده و مشارکت کردهای. همچنین از دیدگاههای آنها، از سیاستی که باید در قبال شوروی در پیش بگیریم، مطلع خواهی شد. دفتر مرکزی به تو اختیار میدهد که رفقای غیرقابل اعتماد را خنثی کنی، حتی در صورت لزوم یک نهاد (مرجع) را منحل کرده و نهاد جدیدی منصوب کنی. از کمیته مرکزی ارمنستان خواهی پرسید که چه بلایی سر تِتِرهای (خائن) بوداشکو آمده... همچنین: ادبیات و پول فرستادهایم، آیا دریافت کردهاند؟»، گفت جمالیان. روبن گفت: «تیگران گاواریان در الکساندروپل است، او از فداییان قدیمی ما از تارون است و مرا خوب میشناسد. او را خواهی دید، تو را با رفقای الکساندروپل آشنا خواهد کرد. ما به تیگران ادبیات مخفی و پول میفرستیم».
جمالیان ادامه داد: «سعی خواهی کرد از طریق باکو ارتباط با نیروهایمان در ایران، از طریق انزلی، برقرار کنی. آخرین محاکمه در ارمنستان ارتباط ما را قطع کرده و نمیدانیم حالا چه کسی باقی مانده است. فقط در ایروان از میهران گریگوریان پرهیز کن، او اعلامیه داده است. او عضو پارلمان ارمنستان بود. محتاط باش، به هر کسی اعتماد نکن، جاسوسان شوروی زیادی هستند.»
روبن گفت: «با رهبر بلشویک ارمنی ساهاک تر-گابریلیان ملاقات خواهی کرد و در مورد قرهباغ و نخجوان صحبت خواهی کرد، که برای الحاق به ارمنستان کار کنند. اینها سرزمینهای ارمنی هستند، تحویل آن مناطق به آذربایجان بیعدالتی بوده است»، و شروع به توضیح اهمیت نظامی-جغرافیایی قرهباغ کرد، که قرهباغ از شمال-شرق از ارمنستان کنونی توسط یک قله کوه (سِلیم) و یک گردنه کوهستانی جدا میشود. او مقالات تحقیقی در مورد این مناطق در «دروشاک» نوشته بود، من آنها را تصحیح کرده بودم. موضوع برایم آشنا بود.
به جمالیان و روبن گفتم که رفیق وراطسیان نام دکتر سارگسیان را داده است، که باید در باکو با او ملاقات کنم، شاید از طریق او بتوانم ارتباط در خط باکو-انزلی برقرار کنم. پس از صحبت در مورد چند جزئیات، از جمالیان خداحافظی کردم، و روبن و پسر پانزده ساله جمالیان، آرمیک، که بسیار به من وابسته بود، به ایستگاه قطار آمدند تا بدرقهم کنند. بوسیدیم. وقتی سوار قطار شدم، برگشتم تا با صورتم خداحافظی کنم، دیدم اشک از چشمان روبن جاری است... این آخرین جدایی ما بود، دیگر نباید او را میدیدم.
֍
رفیق جمالیان دستور داده بود که هیچ مقاله یا کتابی با خودم نبرم. به او گفته بودم که یک کتاب لنین به فرانسوی دارم: «امپریالیسم به عنوان بالاترین مرحلهٔ سرمایهداری» و یک فرهنگ لغت جیبی کوچک فرانسوی–روسی. جمالیان گفته بود کتاب لنین را با خودم نبرم، ممکن است باعث سوءظن شود، بنابراین کتاب را از پنجرهٔ قطار به بیرون انداختم، اما فرهنگ لغت را نگه داشتم. در چمدانم فقط لباسهایم بود. من یک ویزای ترانزیت از کنسولگری شوروی در پاریس گرفته بودم. در آن سالها، یک مسافر در هر شهر اصلی حق داشت بیست و چهار ساعت بماند.
در آن روزها گروه بازیگری به نام واختانگوف از مسکو به پاریس آمده بود، که من در یکی از اجراهایشان حاضر بودم. و اکنون، وقتی قطار ما در ایستگاه برلین توقف کرد، گروه بازیگران واختانگوف سوار قطار شدند و کوپههای نزدیک من پر شد. سوءظنی از ذهنم گذشت، بنابراین تصمیم گرفتم نشان دهم که روسی بلد نیستم، و حتی برای دو روز در ورشو پیاده شوم (جمالیان نیز در این مورد گفته بود، اگر در راه چیز مشکوکی دیدم).
در ورشو در یک هتل اقامت کردم. به شهر رفتم، یک بلوز به سبک روسی و یک کلاه کپ خریدم. در مسکو باید با آن لباسها میگرداندم تا سوءظن برانگیزم، وگرنه لباس اروپایی توجه و سوءظن ایجاد میکرد. یک دکمهٔ تزئینی سینه با عکس کریستاپور میکائیلیان داشتم، که هنوز در تبریز، در سال ۱۹۲۲، هنگام عزیمت به ارمنستان، رفیق همايک پوقوسیان به من هدیه داده بود (برادر بزرگتر رفیق تاجات پوقوسیان). نمیتوانستم آن نشان تزئینی را با خود داشته باشم. دل و دماغ انداختنش را نیز نداشتم، بنابراین آن را زیر ورق فلزی بیرون پنجرهٔ هتل گذاشتم، آنجا میتوانست برای مدت طولانی ایمن بماند. وقتی قرار بود از هتل حرکت کنم، پنج پیشخدمت به صف ایستاده بودند... باید انعام میدادم، در حالی که فقط یکی از آنها را دیده بودم. انعام دادم و به ایستگاه حرکت کردم.
در مرز اتحاد شوروی پیاده شدم، چمدانم را بررسی کردند، عبور کردم.
֍
در ایستگاه مسکو یک دست لباس زیر، وسایل اصلاحم را در کیف دستیام گذاشتم، لباسهایم را عوض کرده بودم. آشوت آرتسرونی به من گفته بود که مأموران شوروی و چکیستها بلوز میپوشند، کلاه کپ بر سر میگذارند، کیف دستی در دست. من نیز همانطور پوشیده بودم. چمدانم را در ایستگاه تحویل امانات دادم، سوار درشکه شدم. دستور دادم به Armenian Pereulok (کوچه ارمنیها) برانند، جایی که کلیسای ارمنی قرار داشت. درشکه ظاهر بسیار فقیرانهای داشت، دو اسب - استخوانی، آسترهای داخل درشکه پاره، آویزان، درشکهچی، یک روس پیر، مانند اسبهایش استخوانی... مسکو در آن روزها، پس از پاریس، شبیه یک روستای بزرگ بود.
در درشکه قلبم میتپید، - «اگر پدر آرسن را که آهارونیان گفته بود نمیدیدم چه، بدون ملاقات با رفقا در مسکو چه میکردم...».
رسیدم، از درشکه پیاده شدم، به حیاط کلیسا وارد شدم، مقابلش کلیسا بود، روی دیوار بال چپ دو در بود، تمیز، از چوب قهوهای، به یک در زدم، زنی جوان با چهرهای زیبا در را باز کرد.
- ببخشید، آیا میتوانم پدر آرسن را ببینم؟ - گفتم.
- یک لحظه صبر کنید، - گفت زن و به داخل رفت.
آزادانه نفسی کشیدم، پس پدر آرسن را پیدا کرده بودم.
یک کشیش با چهرهای خوشایند پشت در ظاهر شد.
- پدر آرسن، من از پاریس میآیم. آودیس آهارونیان به گرمی به شما سلام رسانده است. اخیراً برای سه روز بیناییاش را از دست داده بود، اما، خوشبختانه، باز یافت. لطفاً آدرس سمبات خاچاتریان را به من بدهید.
تِر پدر آدرس را گفت، از سلام و بهبودی آهارونیان خوشحال شد. گفتم: «پدر، مسکو پس از پاریس شبیه یک روستای بزرگ است»، گفت: «هنوز حالا بهتر است، اگر پنج-شش سال پیش میدیدی چه بود...».
هنگام خداحافظی، گفتم، «پدر، نه من تو را دیدهام، نه تو مرا». - «البته، پسرم، خوش آمدی»، گفت، من حرکت کردم.
با دیدن کلیسای ارمنیهای مسکو، داستان آهارونیان را در مورد ترور ژامهاریان به یاد آوردم، که در حیاط *همان* کلیسا اتفاق افتاده بود.
«تروریست از میان رفقای جوان به زحمت باسواد ما بود، در ژنو پناه گرفته بود، بسیار به من وابسته شده بود. ژامهاریان، میلیونر ارمنی، توسط تصمیم فدراسیون انقلابی ارمنی ترور شد، زیرا جمعآوری پول برای «پوتوریک» (طوفان) را به اُخرانای تزاری لو داده بود»، آهارونیان تعریف میکرد.
کلیسای ارمنیهای مسکو متعلق به دبیرستان لازاریان است، که ساختمانش را از بیرون دیدم.
֍
به آدرس داده شده توسط پدر آرسن رفتم، در راهروی ورودی روی یک تخته سیاه با گچ به روسی نوشته شده بود: کمیته خانه، نگهبان: سمبات خاچاتریان. از پلهها بالا رفتم، به در طبقه اول زدم، قسمت میانی در از چرم بود، داخلش پشم ریخته شده بود... مطمئناً برای محافظت از سرماهای مسکو. چند بار زدم - کسی در را باز نکرد. فکر کردم بروم، کمی بعد برگردم، شاید آمده باشد.
در خیابان یک آرایشگاه دیدم، داخل رفتم. دو نظامی نشسته بودند در نوبت، من نیز نشستم. لباسم طوری بود که سوءظن برنمیانگیخت. وقتی نوبتم رسید، آرایشگر پرحرف شروع به پرسش کرد.
- اهل کجا هستید، رفیق؟ - پرسید.
- از لنینگراد، - گفتم.
- نان چقدر قیمت دارد؟ - پرسید.
در پاریس مطبوعات شوروی را دنبال کرده بودم، بنابراین عددی گفتم.
- گوشت چقدر قیمت دارد؟
باز هم عددی گفتم.
- اولین بار است که به مسکو میآیید؟
- نه، از مسکو به لنینگراد رفتهام، - گفتم.
بالاخره کوتاه کردن موهایم تمام شد، خواست صورتم را اصلاح کند، نگذاشتم. برای رهایی از سوالات بیشتر، پول دادم، بیرون آمدم در حالی که عرق کرده بودم... سریع به سمت آپارتمان س. خاچاتریان حرکت کردم. باز هم در خانه نبود...
سوار درشکه شدم به سمت کلیسای ارمنی، نزد پدر آرسن.
- پدر، رفیق س. خاچاتریان در خانه نیست، دو بار رفتم، زدم - اوه، امروز یکشنبه است، احتمالاً نزد آشنایان رفته است. آیا آدرس باگرات توپچیان را بخواهی؟ - گفت.
اگرچه رفیق جمالیان گفته بود «سعی کن با باگرات ملاقات نکنی»، اما چون تِر آرسن نامش را آورد و آدرس دیگری هم نداشتم، بنابراین گفتم بله.
- او با همسرش در ساختمان گورستان ارمنیهای مسکو زندگی میکند. فقط هنگام ورود مواظب باش، دربان یک جاسوس روس است، - گفت تِر آرسن.
خداحافظی کردم، سوار درشکه شدم به سمت گورستان ارمنیها.
درب گورستان یک نرده بزرگ آهنی بود. یک دختر کوچک را پشت در دیدم که توپ بازی میکرد:
- دختر عزیز، عمو باگرات خانه است؟ به روسی پرسیدم. گفت بله.
- خب، در را باز کن، - گفتم.
دختر در را باز کرد، داخل رفتم. در سمت چپ، در فاصلهٔ حدود پنجاه قدمی، دربان روس روی پلههای کلبهاش نشسته بود، با خانوادهاش. سریع به سمت راست گذشتم، از کنار درختان، به سمت آن ساختمان یک طبقه در گورستان، جایی که باگرات زندگی میکرد. در سالهای ۱۹۱۷–۱۹۱۹ باگرات را در تفلیس دیده بودم، صورتش برایم آشنا بود.
به در آپارتمان زدم، باز شد. خودش بود، شناختم.
- رفیق باگرات، من از پاریس میآیم، باید با شما ملاقات کنم با مأموریتهای مهم، آیا میتوانم داخل بیایم؟
باگرات در سکوت - مرا به داخل پذیرفت. روی صندلی نشستم، او به پشت میزش رفت، شروع به خوردن بلینی (آبگوشت خمیر) کرد، ساکت و متفکر. او را درک میکردم، در شک بود، بنابراین گفتم.
- من رمزهای عبور (پارول) برای تیگران آنیِف دارم، تا به من اعتماد کنید. تا آن زمان میتوانید هیچ چیزی با من صحبت نکنید.
بیان صورت باگرات تغییر کرد.
- شما را در تفلیس دیدهام، سخنرانیهایتان را شنیدهام، همچنین رفقای واهان ایساهاریان، کوریون قازازیان، تیگران آودیسیان. باید با رفیق کوریون و ت. آودیسیان نیز ملاقات کنم، - گفتم.
- کوریون و آودیسیان در زندان اورال هستند، - گفت.
- در آن صورت با شما صحبت و گزارش خواهم کرد، و به رفقای آرسن شاهمازیان و سمبات خاچاتریان. به آپارتمان خاچاتریان رفتم، در خانه نبود، - گفتم، - آدرس او و شما را از پدر آرسن گرفتهام.
سپس تعریف کردم که ارتباط دفتر مرکزی قطع شده است، در نتیجه محاکمه مانوک خوشویان و زندانیها، لو دادنهای بوداشکو پرووکاتور.
- بوداشکو از پاریس به اینجا آمد، روی همان جایی که تو نشستهای نشست، میدانستم جاسوس است، در موردش ما خبری به تبریز فرستاده بودیم تا به دفتر مرکزی اطلاع دهد. بوداشکو را بیرون کردم، اعلام کردم که من با کارهای حزبی سروکار ندارم، رفت، - گفت باگرات.
- حالا من باید از طریق رفقای اینجا و ارمنستان ارتباط برقرار کنم، آیا میتوانیم نزد تیگران آنیِف برویم؟ - پرسیدم.
- حالا ممکن نیست، روز است، عصر خواهیم رفت، - گفت.
- در آن صورت یک چیزی از شما خواهش میکنم، دفتر مرکزی به من رمزها (شیفر) داده که حفظ کردهام، این رمزها را قبل از وقت به شما بدهم، زیرا اگر دستگیر شوم، مأموریتم تباه خواهد شد، - گفتم. - صبر کن، من خواهم آمد، - گفت باگرات و از اتاق بیرون رفت.
به زحمت ده دقیقه بعد با یک جوان پرانرژی برگشت، که نامش کولیک بود. یک بلوز سفید روسی پوشیده بود. آشنا شدیم، به اتاق پشتی رفتیم، من سریع سریع سه رمز را نوشتم، همچنین آدرس داده شده توسط دفتر مرکزی را و گفتم، - رفیق کولیک، این را فوراً از اینجا ببر، نه من تو را دیدهام، نه تو مرا.
— بسیار خوب، — گفت کولیک، و با قرار دادن مقاله در آستین بلوزش، فوراً حرکت کرد.
باگرات دیگر شک نداشت، پرسید:
- آیا تبریز خبر ما را در مورد بوداشکو به دفتر مرکزی اطلاع نداده بود؟
- متأسفانه خبر دو ماه دیر رسیده بود، وقتی بوداشکو قبلاً از پاریس حرکت کرده بود، - گفتم.
سپس تعریف کردم که چگونه بوداشکو خط مخفی اس-اِرها (سوسیالیست-انقلابیون) را از طریق فنلاند به اتحاد شوروی لو داده و افشا کرده بود. اما در مورد لو دادن و محاکمه رفقای ما در ارمنستان، زندانها و تبعید، باگرات و رفقای مسکو میدانستند. همین بود که ارتباط قطع شده بود.
֍
وقتی تاریکی فرود آمد، باگرات گفت: برویم نزد آنیِف، جایی که باید رمزهای عبور (پارول) را میگفتم.
تیگران آنیِف بلندقامت، کمی گندمگون، با چهرهای خوشایند، از افسران سابق بود، به مسکو تبعید شده. باگرات من و آنیِف را در اتاق تنها گذاشت. من رمز عبور اول را گفتم: فانوس لِآلِآ. آنیِف فکر کرد، سپس گفت:
- نمیفهمم...
من ناراحت شدم، پس به من شک خواهند کرد، فکر کردم.
درست در همان لحظه یک دختر کوچک سبزه به داخل دوید، با یک توپ در دست...
- آه، به یاد آوردم، - فریاد زد آنیِف.
- رفیق آنیِف، مرا نجات دادید، گفتم من، - وگرنه...
ظاهراً لِآلِآ نام همان دختر بود...
- خدا و چهل شیطان با ما هستند، - گفتم من.
- درسته، درسته، - فریاد زد آنیِف و به اتاق کناری رفت.
ناگهان دیدم رفقا به اتاق وارد شدند: سمبات خاچاتریان، آرسن شاهمازیان و باگرات توپچیان. فهمیدم که در اتاق دیگر در انتظار بودهاند، که اگر مشکوک باشم، بگذارند بروند، و اگر قابل اعتماد باشم، داخل بیایند.
سلام رفقای دفتر مرکزی را به آنان رساندم، سپس در مورد دهمین مجمع عمومی و زندگی حزبی گزارش دادم. قطع ارتباط ارمنستان، خرابیهای ناشی از کار بوداشکو، و غیره.
همچنین گفتم که اگرچه ویزای ترانزیت گرفتهام، اما در ایروان درخواست اقامت خواهم داد، بخشی از مأموریتم را اینجا انجام دادهام، بخش دیگر هنوز باقی مانده است.
سپس فقط سمبات خاچاتریان صحبت کرد:
«ما برای اطلاعات داده شده متشکریم. تو ۹۰ درصد وظایفت را انجام دادهای، بنابراین از تو درخواست میکنیم که در ارمنستان توقف نکنی، مستقیم به ایران عبور کنی و از طرف ما به دفتر مرکزی گزارش دهی:
۱) سازمان مخفی ما در ارمنستان را منحل کن و نابود ساز، زیرا بسیاری از رفقا زندانی و تبعید میشوند و خانوادهها بیپناه میمانند. در حالی که اگر آن رفقا در ارمنستان میماندند، با افکار خود بر محیط تأثیر میگذاشتند و خانوادهها نیز بیسرپرست نمیماندند.
۲) ارمنیهای بلشویک ارمنستان از قبل شروع به انجام کاری کردهاند که ما میخواستیم. بنابراین نیازی به سازمان مخفی نیست.» رفیق سمبات خاچاتریان سخنانش را به پایان رساند و دوباره درخواست کرد که من به ایران عبور کنم.
آخرین خداحافظی را با آنان کردم، با باگرات به گورستان ارمنیها بازگشتیم.
همسر باگرات، بانو آنیا، شخصیت خوشایندی بود، وقتی نامم را پرسید، گفتم: بینام. او اول از چنین نامی تعجب کرد، سپس گویی فهمید، پس از آن با تأکید خاصی میگفت: آقای بینام...
شب برایم در سومین اتاق خالی و بدون مبلمان تخت اختصاص دادند و در را از بیرون قفل کردند.
֍
روز بعد، صبح، رفیق باگرات گفت: «امروز ظهر جلسه کمیته مرکزی خواهیم داشت. با اعضا آشنا خواهی شد، گزارش خواهی داد و سپس نظرهایشان را خواهی شنید».
ظهر آمدند: رفیق خانم هِقینه متسبویان، کولیک (که روز قبل دیده بودم) و وارطویان. این دوتایی همسن من بودند، و خانم متسبویان مسن بود.
وقتی رفیق باگرات مرا به خانم متسبویان معرفی کرد، گفتم: «شما قبلاً در تبریز معلم بودهاید، اینطور نیست؟». - «بله»، گفت. «مادرم، یرانوهی ملیک وارطانیان (اکنون: تر-وهانیان) شاگرد شما بوده و در مورد شما برایم تعریف کرده است، من پسر یک شاگرد بسیار دوستدار شما هستم، اهل تبریز» - گفتم.
خانم متسبویان تحت تأثیر قرار گرفت، صورتش روشن شد،
«مادرت را به یاد آوردم، دخترک ریزنقشی بود، بسیار اهل مطالعه، خوشحالم با شما آشنا شدم»، - گفت.
باگرات گفت که رفیق مارتیروس زاروتیان خبر فرستاده که نمیتواند بیاید، همیشه یک بهانه دارد... (شاید این بهتر باشد، فکر کردم، اگر ما دستگیر شویم، حداقل او آزاد خواهد ماند).
در جلسه خانم متسبویان ریاست میکرد، با سخنانی تند و کوتاه، این رفیق روشنفکر بر من تأثیر گذاشت، که او نیز به مسکو تبعید شده و تحت نظارت بود.
من در مورد وضعیت سیاسی، تصمیمات مجمع عمومی، زندگی سازمانی، قطع ارتباط و سایر مسائل گزارش دادم. گوش دادند، و خانم متسبویان نیز تکرار کرد که من ۹۰ درصد وظایفم را انجام دادهام، که به ایران عبور کنم و دفتر مرکزی را از وضعیت آنان و میهن مطلع نگه دارم. آنان با محرومیتهای بزرگی زندگی میکنند و حزب نیز وسایل مادی ندارد. در مورد ارتباط با رمز، بلشویکها اکنون نامهها را با وسایل شیمیایی نیز بررسی میکنند. ارتباط از طریق افراد زنده مناسبتر است، مانند ارتباط من.
وقتی دیگران رفتند (این نیز آخرین خداحافظی با آنان بود...)، باگرات به من گفت.
- تیگران گاواریان، آن فدایی تاروننشین، اکنون مشکوک است. ادبیات مخفی و پول از تبریز برایش فرستاده میشد، اما به هیچ رفیقی نمیداد. اکنون نیز تمام رفقای ما در الکساندروپل زندانی و تبعید شدهاند، به جز گاواریان... به هیچ وجه به الکساندروپل نروی.
- مأموریت دارم در مورد ترور بوداشکو، - گفتم.
باگرات به شدت عصبانی شد:
- کافی است، کافی است، - گفت، - قبلاً یکی انجام دادیم، دیدیم چه شد...
- کدام یکی؟ - پرسیدم من.
- جمالی را، نزدیک ششصد رفیق جابجا شدند، بخشی در زندان اورال، بخش دیگر در اعماق سیبری، - گفت باگرات، و اضافه کرد، - شنیدهایم که بوداشکو در تفلیس است، به تفلیس نیز نروی.
به باگرات گوش دادم، اما در ذهنم دستور دفتر مرکزی بود، باید حساب بوداشکو را تسویه میکردم، اما دیگر این را به باگرات نگفتم.
در مسکو به طور کامل دستورالعملهای دفتر مرکزی را انجام داده بودم، رمزها و آدرس را تحویل داده، گزارش داده و نظرهای آنان را شنیده بودم، بنابراین از مسکو حرکت کردم، پس از دو روز اقامت در آنجا (۴–۶ ژوئیه ۱۹۲۲).
از مسکو - در راه باکو روی تخت خواب دوم قطار دراز کشیده بودم، صورتم به سمت دیوار، تا از چشمهای جستجوگر دیده نشوم.
در یک ایستگاه قفقاز شمالی، وقتی قطار توقف کرد، چند کوهنشین مسلح سوار واگن شدند و از مسافران خواستند که بایستند:
ایستادیم، با نگاهی خشمگین و تیز به نوبت به ما نگاه کردند. بعداً فهمیدیم که دو نفر را به عنوان مظنون پیاده کردهاند...
صبح زود به باکو رسیدم. با درشکه به نزد دخترعمهام رفتم. ساعت ۶ صبح بود، وقتی شوهرش، بوریس، در را باز کرد، مبهوت ماند: «آندره، تو اینجایی»... «بله، آمدهام تو و پرچیک را ببینم، سپس به ایروان میروم»، - گفتم.
مشخص بود که هر دو ترس داشتند. به آنان اطمینان دادم که به ایروان میروم، نزد خانوادهمان، پس از سالها جدایی میخواستم آنان را نیز ببینم. زن و شوهر هر دو پزشک بودند، بیحزب، در باکو ساکن شده بودند، یک پسر دو ساله داشتند، یک زن روس به عنوان دایه میآمد تا روز از بچه مراقبت کند، آنان به سر کار میرفتند. به آنان سفارش کردم به دایه بگویند که از مسکو آمدهام. روز نیز با دایه روسی صحبت میکردم، گفته بودم از مسکو آمدهام.
رفیق س. وراطسیان، همانطور که نوشتهام، نام یک پزشک با فامیلی سارگسیان را داده بود که باید در باکو با او ملاقات میکردم. از بوریس پرسیدم آیا پزشکی با فامیلی سارگسیان در بیمارستانشان هست؟ گفت:
- دو پزشک با فامیلی سارگسیان هستند، کدام یک را میگویی؟
- نام کوچکش را نمیدانم، - گفتم و مسئله به این شکل بسته شد...
بستگان دیگری در باکو داشتیم: مگردیچ کاراپتیان و گریگور نیکوغوسیان، که در تبریز حروفچین بود. به گریگور خبر فرستاده شد، عصر آمد (با مادرم فرزندان عمه بودند). در زمان تبریز گریگور فدراسیونی بود.
گریگور تعریف کرد که اکنون نیز حروفچین است و به عنوان کارگر وضعیتش بد نیست. اما برادرش، مگردیچ، که خیاط است، ناراضی است و میگوید که در این کشور نخواهد ماند، به ایران خواهد رفت، در انزلی ساکن خواهد شد.
- آیا همان گریگور سابق هستی یا نه؟ - پرسیدم.
- همان سابقم، اما اکنون اینجا بیحزب خوانده میشوم، - گفت.
- اگر در ارمنستان بمانم، با من ارتباط نگه خواهی داشت؟
- البته، به ویژه که فامیل هستیم، - گفت.
من فکر کردم: مگردیچ، که به انزلی خواهد رفت، با برادرش، گریگور، ارتباط نگه خواهد داشت، و گریگور نیز با من.
یک نامه باز به پاریس نوشتم، به ماشوت آرتسرونی، تا بداند که به باکو رسیدهام. به دفتر مرکزی اطلاع خواهد داد. امضا کردم: آروس، این نام مستعار برای آنان شناخته شده بود.
هنگام ترک باکو اتفاق جالبی افتاد. نمیدانستم که ایستگاه قطار در طبقه دوم است. وقتی از ورودی طبقه اول خواستم داخل بروم، نگهبان سرخ راهم را بست:
- کجا میروی؟ - گفت با خشونت.
- ایستگاه، - گفتم.
- بالا است، - گفت نگهبان.
نگو که آن ساختمان چکای ایستگاه بود. با هر دو پا باید به دام میافتادم...
از تفلیس گذشتم، آنجا نه رفیقی مانده بود، نه کاری داشتم.
قطار به الکساندروپل نزدیک میشد. در درونم نبرد آغاز شد. پیاده شوم یا نه؟ یک بار دستور روبن را به یاد آوردم برای ملاقات با تیگران گاواریان، و بار دیگر سخنان باگرات توپچیان را، که گاواریان اکنون مرد چکا است....
درگیر این تأملات بودم که دو سرباز مسلح آمدند و در دو طرف ورودی کوپه ما ایستادند... سوءظنی از ذهنم گذشت. بنابراین تصمیم گرفتم در الکساندروپل پیاده نشوم. فکر کردم: از ایروان، بعداً، میتوانم با الکساندروپل ارتباط برقرار کنم، اگر رفقا توصیه کنند.
֍
وقتی درشکه جلوی خانهمان ایستاد، مادرم به بالکن آمد و مرا در حال پیاده شدن از درشکه دید، فریاد زد غافلگیر شده: «دختر، آندرِه است»... زبانش به سختی حرکت میکرد، زیرا انتظار آمدنم را نداشت. من نیز، طبیعی است، ننوشته بودم.
دو خواهرم، ماروس و سِدا، به قاراجیچاغ (داراچیچاغ) رفته بودند به مرخصی مدرسه. برادر میانیام، هراچ، در محل خدمتش بود، و برادر کوچکترم، واهه، سرباز بود در تفلیس.
اولین کارم معرفی خود به کمیساریای امور داخلی، به عنوان بازدیدکننده بود. ساختمان کمیساریا در خیابان مرکزی آستافیان (اکنون آبویان) قرار داشت، در ساختمان هتل بزرگ سابق («اُریانْت»). به مأمور گفتم که میخواهم یک هفته در ایروان بمانم، نزد مادرم. ویزایم ترانزیت است. فرم داد، پر کردم، گفت: «فردا بیا». روز بعد معرفی شدم، مأمور گفت: «اجازه داده میشود، فقط باید هر روز، ساعت ۱۲، اینجا معرفی شوی». تشکر کردم.
رفقای ما در مسکو به من گفته بودند که ساهاک توروسیان از تبعید به ایروان بازگشته است. و وارطان مهرابیان نیز (وارطان خاناسور) در یک باغ در ایروان است.
با میهران گریگوریان ملاقات کردم (همان که اعلامیه داده بود و رفقای ما به او اعتماد نداشتند)، از او خواستم که با ساهاک توروسیان ملاقات کند و بگوید شاگردش از «دبیرستان گئورگیان» میخواهد با او دیدار کند. همچنین به وارطان مهرابیان پیغام دادم که برای ملاقات با او از پاریس آمدهام.
میهران درخواستم را انجام داد. ساهاک توروسیان گفته بود: «حتی دستشویی من تحت نظارت است. به آندره بگو ملاقات نکند، خودش نیز به خطر خواهد افتاد»... و وارطان خاناسور نیز گفته بود: «به من یک باغ کوچک دادهاند، خارج از شهر، تا کشت کنم - زندگی کنم و به هیچ وجه به کارهای سیاسی-حزبی نپردازم»...
تمام رفقای ما زندانی یا تبعید شده بودند. و میهران گریگوریان نیز، که مشکوک تلقی میشد، مرا لو نداد.
بررسی کردم که ساهاک تر-گابریلیان، رهبر بلشویک، که باید با او در مورد قرهباغ و نخجوان صحبت میکردم، در ایروان نبود. به مسکو رفته بود. قبلاً در مسکو نیز رفیق باگرات توپچیان به من توصیه نکرده بود که در ایروان با تر-گابریلیان ملاقات کنم. گفت - «او اغلب به مسکو میآید، ما با او در این مورد صحبت خواهیم کرد».
֍
بابگِن تر-وهانیان، از بستگان ما، از عشقآباد (شهر ماوراء قفقاز؟ [آسیای میانه]) به ایروان آمده بود. او در یک نمایش در عشقآباد شرکت کرده بود، یک چکیست که در ردیف اول نشسته بود، بابگِن را مسخره کرده بود. بابگِن پس از پایان نمایش به سالن پایین آمده و چکیست را با چاقویش کشته بود.
بابگِن، به عنوان یک نابالغ، شش ماه زندانی شد و سپس به ایروان تبعید شد، جایی که درس میخواند (پدرش در تخفیف مجازات نقش داشت؛ وارطان تر-وهانیان که بلشویک بود و ارتباطات داشت).
یک عصر با بابگِن زیر درخت در حیاط باشگاه نشسته بودیم، روی نیمکت، که ناگهان دیدم بوداشکو از پلههای حیاط پایین میآید... کلاهم را روی چشمانم کشیدم، طوری که صورتم دیده نشود، به بابگِن در گوش گفتم که خوب به شخص پایینآمده از پلهها نگاه کند. «کیست؟»، بابگِن پرسید، به او گفتم: «خوب نگاه کن، بعداً خواهم گفت».
بوداشکو به سمت ساختمان باشگاه گذشت. من بابگِن را برداشتم، از باشگاه خارج شدیم. به طور خلاصه گفتم که بوداشکو پرووکاتور است، بسیاری را لو داده است، میتواند ما را نیز لو دهد. سپس به بابگِن سفارش کردم که شنبه عصر با من ملاقات کند، حرفی برای گفتن دارم. قصد ترور بوداشکو را داشتم...
روز بعد ساعت ۱۲، وقتی برای معرفی به کمیساریا رفتم، نزد مأمور مراجعهکننده حاضر شدم. او گفت چند دقیقه در راهرو صبر کنم. کنار دیوار راهرو ایستاده بودم که ناگهان دیدم بوداشکو از در انتهای راهرو وارد شد...
من صورتم را به سمت دیوار برگرداندم، انگار که اعلامیه بزرگ نصب شده روی دیوار را میخواندم. بوداشکو آمد گذشت، سپس برگشت، پشت سر من ایستاد و گفت:
- آندره...
آهسته برگشتم، نگاه کردم. «نمیشناسم، تو کیستی؟»، گفتم.
کلاهش را برداشت و گفت: «نمیشناسی؟، بوداشکو هستم»...
- از چشمانت چیزی پیداست، - گفتم. درست در همان لحظه مراجعهکننده از اتاق مأمور خارج شد، من بلافاصله داخل رفتم. چند سوال از مأمور پرسیدم، تا زمان بخرم، آن به اصطلاح بوداشکو برود.
از اتاق مأمور خارج شدم، بوداشکو همان نزدیکی ایستاده بود....
- آندره، عمویم، هوواکیم بوداغیان، در پاریس از چه مرد؟ - پرسید.
- از غم تو مرد، بیچاره، - گفتم در حالی که به سمت در قدم برمیداشتم.
- اما چامویان میگوید سیفلیس داشت...
- سیفلیس در مغز تو است، بیفایده، آن مرد بیچاره از رفتار تو دیوانه شد، - گفتم و از پلهها سریع پایین آمدم، دور شدم.
روز شنبه ظهر، وقتی به کمیساریا معرفی شدم، به مأمور گفتم: «میخواهم در ارمنستان بمانم، چه باید بکنم؟».
یک برگ فرم داد: «در اتاق کناری درخواست بنویسید، برایم بیاورید»، — گفت.
به اتاق کناری رفتم، جایی که هیچ کس نبود. هنوز درخواستم را امضا نکرده بودم که یک چکیست با لباس نظامی داخل آمد و گفت: «در گذرنامه شما بیقاعدگیای وجود دارد، بیایید». من او را شناختم، از مهاجران جلفای قدیم به تبریز بود به نام میشا آغامالوف. «هر چه هست، با من بیایید»، - گفت.
من درخواست را امضا نکرده، در جیبم گذاشتم و به دنبال او رفتم.
پایین رفتیم، یک درشکه منتظر بود، سوار درشکه شدیم. «به سمت گِپِئو بران»، - گفت چکیست. درشکهچی تردید کرد. «خب چکا باید بگویم، میفهمی؟»، - گفت چکیست. درشکهچی وحشتزده راند.
- من تو را از تبریز میشناسم. شما ریاست مجمع منطقهای فدراسیونیها را بر عهده داشتید. من در حیاط منشی کمیته مرکزی فدراسیونیها، میکائیل استپانیانتس زندگی میکردم. صورتجلسههایش را خواندهام، وقتی در خانه نبود. ما شنیدهایم که شما به مسکو بودهاید...
- من نیز خواهرت را میشناسم. دختری بود کوتاهقد، با موهای سیاه، تصویر بزرگ اسقف ملیک-طانگیان را کشیده بود، - گفتم من.
چکیست دیگر صحبت نکرد، زیرا نام ملیک-طانگیان بسیار خطرناک بود. گغام شماوونیان نیز، که بلشویک بود، زندانی شده بود، زیرا در زمان معلمی در تبریز نزد ملیک-طانگیان بوده است.
(در سال ۱۹۲۲ شورویها خواسته بودند که اسقف اعظم ارمنیهای آذربایجان، نرسس ملیک-طانگیان، به اچمیادزین بازگردد. جامعهٔ ارمنی تبریز تظاهراتی سازمان داده بود، بازیگران اصلی طارلان باجی و زابل باجی بودند، که فریاد میزدند: «ما نمیگذاریم اسقفمان برود، ما اسقف را به عنوان اسقف اعظم میخواهیم». و اسقف نرفت. شورویها او را «خارج از قانون» اعلام کردند...).
من را در یک اتاق در طبقه بالا ساختمان جدید چکای ایروان انداختند، که خالی بود، حتی یک صندلی هم نبود. بیش از دو ساعت آنجا روی پا ایستادم.
مرا به اتاق کوچک طبقه پایین بردند، پشت میز یک چکیست نشسته بود، یک نفر دیگر شروع به بازرسی دقیق من کرد، وقتی دستش به بند سفت کش لاستیکی جورابم که داخل شلوارم بود خورد، شک کرد. «چیست، فکر میکنی بمب میتواند باشد؟»، گفتم من، و نگاهم به چکیست نشسته پشت میز خورد، او با نگاه به من فهماند که چنین چیزهایی نگویم...
چهاردهم ژوئیه ۱۹۲۸ بود که دستگیر شدم. همان عصر (روز شنبه) بود که باید با بابگِن ملاقات میداشتم... «جمعه زودتر از شنبه آمد»، همانطور که ضربالمثل عامیانه میگوید...
زندان قدیمی چکای ایروان ساختمان فقیرانهای بود، متشکل از چند انبار زیرزمینی، و در بالای آنان پنج اتاقک (سلول)، آجری، یک حیاط کوچک، خشک و بیروح، در یک گوشه حیاط آشپزخانه، کنار آن دستشویی با دیوارهای گلی، کثیف، جایی برای گذاشتن پا نبود... کنار دیوار حیاط محل شستشو بود، یک کاسه و ظرف آب.
مرا به سلولی نزدیک ورودی حیاط بردند، که نور به آن نفوذ نمیکرد. فقط یک تخت چوبی بود. مورچه در سلول بود.
روی تخت خشک دراز کشیدم. گاهبیگاه چکیستها در را باز میکردند، مرا نگاه میکردند و بدون حرف زدن میرفتند. شب را آنطور ماندم.
صبح، وقتی کلیددار (نگهبان چرخدار کلید زندان) مرا برای شستشو بیرون آورد، وقتی نور آفتاب را دیدم، گویی چاقویی به چشمانم زدند... از تاریکی ناگهان نور را دیده بودم. پس از آن وقتی مرا بیرون میآوردند، چشمانم را با دست میپوشاندم و سپس با احتیاط باز میکردم، تا مانند روز اول درد نداشته باشم.
روز دوم مرا به زیرزمین ساختمان منتقل کردند، شبیه غار، آنجا یک پنجره کوچک میلهدار بلند بود، که نور به سلولم نفوذ میکرد.
روز چهارم مرا در سلول سمت چپ طبقه اول ساختمان گذاشتند، که نور بیشتری داشت.
مادرم رختخواب و خوراکی فرستاد. اما من به شدت اسهال گرفته بودم، در آن زمانها کسانی که از اروپا به شرق میآمدند آن بیماری را میگرفتند، به دلیل تفاوت غذا. در اروپا از روغن نباتی استفاده میکردند، و در شرق از روغن راستین، طبیعی [حیوانی]. چیزی نمیخوردم، خونریزی داشتم، اینگونه شش روز گذشت، اسهال قطع شد.
روزی یک بار برای قدم زدن به حیاط بیرون میآورند... جایی برای قدم زدن هم نبود، حیاط بسیار کوچک بود. در آن زمان قدم زدن، زندانیان سلولهای همسایه از شکاف در نگاه میکردند که زندانی جدید کیست.
در شکافهای تخت سلولم صدها ساس بود که شب و روز مرا عذاب میدادند. وقتی آب داغ برای چای میدادند، آب را روی شکافهای تختم میریختم، تا ساسها از بین بروند، اما آن هم کمک نمیکرد...
ناهار یک سوپ بیرنگ بود، به جای گوشت - استخوان و رگ. بعداً فهمیدم که آشپز زندان آن مقدار کم گوشت موجود را خودش میخورد، استخوانها و رگها را به زندانیان میدهد.
به مادرم اجازه داده بودند که هفتهای دو بار برایم خوراکی بفرستد...
مرا به سلول دیگری منتقل کردند، که پنجرهاش به حیاط مشرف بود، و زندانیان سلولهای کناری را، وقتی برای گردش بیرون میآوردند، میدیدم که چه کسانی هستند. در آن روزها بود که آرتاشس میرزویان را دیدم، او نیز قبلاً مرا در حال گردش دیده بود. پنجره سلولش نیز به سمت حیاط مشرف بود، در سلول انتهایی بود.
مرا به سلول دیگری منتقل کردند، که پنجرهاش به حیاط مشرف بود، و زندانیان سلولهای کناری را، وقتی برای گردش بیرون میآوردند، میدیدم که چه کسانی هستند. در آن روزها بود که آرتاشس میرزویان را دیدم، او نیز قبلاً مرا در حال گردش دیده بود. پنجره سلولش نیز به سمت حیاط مشرف بود، در سلول انتهایی بود.
آرتاشس میرزویان (اهل تارون) با تبعیدیهای جمهوری ارمنستان به تبریز آمده بود. به هایک آساتریان نزدیک بود، بنابراین با هم صمیمی شده بودیم. آرتاشس با کار شخصی خودش پیشرفت کرده بود و یک فعال مردمی واقعی، فدراسیونی خوب، ارمنیای پاک و خوب بود. در سال ۱۹۲۳ حزب او را از تبریز به ارمنستان شوروی فرستاده بود، برای کارهای سازمانی، سپس دستگیر شده بود. سل شدید داشت...
هنگام عبور از جلوی پنجرهام، یک گلوله کاغذ به داخل پرتاب کرد. باز کردم، نوشته بود: «عزیزم، من در دیوار گلی دستشویی نامه میگذارم، تو نیز همین کار را بکن». از آن پس نامهنگاری ما آغاز شد. در پاسخ به سوالاتش مینوشتم، در مورد زندگی خارج از کشور. در مورد خودم چیزی نمینوشتم.
دو کلیددار داشتیم. یکی به نام یاکوب، بیفرهنگ، نادان. دیگری به نام آرام، با چهرهای خوشایند و برخورد خوب. معلوم بود که به من علاقه دارد، من نیز بسیار مودب با او بودم.
یک روز، وقتی مرا برای قدم زدن به حیاط آورده بودند، به محض خروج از دستشویی، دو نگهبان روس مرا متوقف کردند، آرام را صدا زدند که: این را بازرسی کن... آرام شروع به بازرسی کرد، جیبهایم، جیبهای زیرشلواریم و وقتی میخواست به پاها و کفشهایم برسد، گفتم: «خیلی خوب، آرام، همه جایم را نگاه کردی، کافی است»...
آرام کفشهایم را بازرسی نکرد، به سربازان گفت که چیزی نیست... مرا رها کردند. به محض رسیدن به سلولم، نامهام را از لای جوراب پام درآوردم و در شکاف بخاری آجری دیوار پنهان کردم. آزادانه نفسی کشیدم، آرام مرا نجات داد* (وقتی دو سال بعد به ایران تبعید شدم، در سازمان ما در مصر «تساپر» در سال ۱۹۳۱ زندان چکای ایروان را با عنوان «زیر پاشنههای آهنین» در یک شماره روزنامه توصیف کردم. امضا کرده بودم: آ. آموریان. (آ.آ.)).
֍
به سلولم یک چوپان جوان ترک به زحمت بیست ساله آوردند، یک «زِر چوبان»، همانطور که میگویند. در روستایشان کسی را کشته بود، کابوس مرگ را میدید، شبها، گاهی، در تخت از جا میپرید، هذیان میگفت. شپشزده بود، وقتی کلاه پوست گوسفندش را با یک دست به دست دیگرش میزد، شپشها روی زمین پخش میشد...
بعداً به سلولم یک ترک دیگر و دو ارمنی بلشویک آوردند، که معلوم بود چکیست بودند. نام پیرتر آبراهام بود، دیگری جوانتر، به نام نرسس، با ریشی تیز و کوتاه، موهای شانهزده به عقب، شبیه تروتسکی بود، آبراهام میگفت. خودپسندی نرسس نوازش میشد. در آن روزها هنوز تروتسکی هوادارانی داشت، که در موردشان بعداً.
نرسس عصبانی بود که او را زندانی کردهاند، میگفت که در خط آهن تفلیس-لنیناکان اختیار داشته حتی قطار را متوقف کند، و اکنون او را زندانی کردهاند، نمیگفت به چه دلیلی. افتخار میکرد که در میان زنان چه موفقیتهایی داشته است...
ترک زندانی جدید هنگام عبور از مرز به خاک شوروی دستگیر شده بود. در آن روزها قیام کردی آرارات آغاز شده بود، ترک گفت:
«دِدِلار کی داشناک گِلهپ آغری داغی»... (گفتند که داشناک به آرارات آمده است). این خبر درون مرا تشویق کرد. فدراسیون انقلابی ارمنی در دهمین مجمع عمومی در سال ۱۹۲۵، وقتی مسئلهٔ قیام کردی در آرارات مطرح شد، تصمیم گرفت: «از قیام آرارات پشتیبانی کنیم...». دفتر مرکزی نیز همینگونه عمل کرده بود. دستور فرستادن رفیق آرتاشس ملکونیان را داده بود، برای مدتی کوتاه نیز واهان گالستیان (واهان سیاه) را. ترکیه متحمل هزینههای بزرگی شده بود و تلفات میداد، نمیتوانست قیام را مهار کند* (در مورد پایان قیام کردی آرارات بعداً، در جای خود، خواهم نوشت. در سال ۱۹۳۰ به پایان رسید. آ.آ.). آبراهام چیزی با نرسس صحبت میکرد، سپس برگشت و گفت: «من از داشناکها هستم...». من به گوشم نگذاشتم، اما فکر کردم که چنین چیزهای زیادی دیگر از آن بیچارهها خواهم شنید.
سلولهای زیرزمینی زندان پر از تروتسکیستهای جوان شد، سر و صدا، فریاد، شعار، سپس نیز سرود «انترناسیونال» خودشان. برداشت این را میداد که گویی تظاهرات «شاهسه-واهسه» مسلمانان است.
تمام زندانیان را از سلولم بردند، یک تروتسکیست جوان آوردند، که صورتش مانند سگ بولداگ بود، بینیاش کوتاه، لبهایش برآمده، صدایش شکسته. با فریاد به دیگران میپیوست و فریاد میزد، «چرا مرا با یک داشناک ضدانقلابی گذاشتهاید...»، اصلاً با او صحبت نکردم. آمدند او را نیز بردند، دیگری آوردند که نامش آچویان بود، اهل وان. او نیز از هواداران داوید بینام سوسیال-دموکرات بود. ژیانوفیف در موردش گفته بود: «در ارمنستان آچویانیسم وجود دارد...». و این خودپسندی او را نوازش کرده بود. داوید بینام کتابی داشت: «توسعه اجتماعی ارمنیهای روسیه»، که کار جدی است. با چند تن از هوادارانش به سیبری تبعید شده بود، آنجا نیز درگذشت...
وقتی تروتسکیستها را برای گردش به حیاط بیرون میآوردند، دو چهره آشنا دیدم. یکی برادر میانی شاعر گارنیک کئالاشیان بود، نیکول کئالاشیان، که او را از اچمیادزین میشناختم. دیگری جوانی به نام ساسون بود، که در کیوپری-کوی بوده است، به عنوان داوطلب. پیک بود، یک اسب به او داده بودند، ارتباط بین ستاد ما در کیوپری-کوی و روستای یاشان را نگه میداشت.
نه آنان به من سلام کردند، نه من به آنان. به ویژه برای آنان بسیار خطرناک میبود که با من آشنا باشند. مگر نه اینکه من داشناک بودم. یک بار آرتاشس میرزویان هنگام بازگشت از گردش در حیاط، وقتی از جلوی سلولهای تروتسکیستی عبور میکرد، با صدای شکسته میگفت: «تعمید شوید، تعمید شوید...». زندانی داشناک این سخنان را شنیدند و ساکت شدند. واقعاً باید تعمید مییافتند. زیرا هنوز پانجونی بودند، چیزهای زیادی برای یادگیری داشتند.
در آخرین جلسات دهمین مجمع عمومی (در پاریس) یک تلگرام از رفقای ما در رومانی دریافت شد، که یک دانشجو از اتحاد شوروی از مرز گذشته و میخواهد به مجمع عمومی بیاید. به آنان تلگراف شد که دیر است. مجمع در حال بسته شدن است.
یک روز از خانه به دانشگاه میرفتم، که در خیابان کسی به زحمت میانهقامت، با چشمانی سیاه و درشت، با سری تقریباً طاس مرا متوقف کرد:
- شما آندره هستید، نیستید؟ - پرسید.
- بله، اما شما کیستید، نمیشناسم، - گفتم.
- من آن دانشجو هستم، بوداشکو * (* این نام کوتاه شده هاروتیون بوداغیان بود)، که از کشور شوروی به رومانی فرار کردم. میخواستم به مجمع عمومی بیایم، اما دیر کرده بودم، سپس به پاریس آمدم، با صورتجلسههای مجمع آشنا شدم، که در آن شما نیز نوشتههایی داشتید. رفیق روبن نوشتهای به من داده که با اداره سوسیالیست-انقلابیون روس در پراگ ملاقات کنم، آنان مرا از خط مخفی خود به اتحاد شوروی بفرستند. رفیق روبن گفت که با شما ملاقات کنم، شما مرا به مرکز سوسیالیست-انقلابیون ببرید.
- فردا، در همین ساعت، اینجا منتظرم باش، به مرکز سوسیالیست-انقلابیون خواهیم رفت، تو را معرفی خواهم کرد، تا آن زمان به هیچ وجه نباید با دانشجویان ما ملاقات داشته باشی، زیرا مأموریت مخفی داری، نباید خودت را نشان دهی، - گفتم من و جدا شدیم.
روز بعد ملاقات کردیم، او را به مرکز سوسیالیست-انقلابیون بردم، نامه رفیق روبن را ارائه داد. موافقت کردند و دستور دادند دو روز بعد بیاید، تا او را راهی کنند.
روز بعد، وقتی به «خانه دانشجویی» وارد شدم، دانشجویان تبعیدی از ارمنستان گفتند: «آندره، بوداشکو از کشور آمده، با او ملاقات کردیم...». من درونم خشمگین شدم، سپس گفتم: «من کسی به نام بوداشکو را نمیشناسم» و بلافاصله دور شدم.
عصر در اطراف «خانه دانشجویی» میگشتم، تا با آن به اصطلاح بوداشکو ملاقات کنم، و ملاقات کردم.
- بیا برویم، با تو کار دارم، - گفتم.
وارد یک آبجوخانه شدم، کنار دیوار، پشت یک میز نشستم، بوداشکو روبرویم، شروع به سرزنش کردم:
- تو چه جور فعال مخفی هستی. مگر به تو نگفته بودم که با هیچ کس ملاقات نکنی. حالا خودت را نشان دادهای و کار مخفی را نیز به خطر انداختهای. متأسفم که تو را به مرکز سوسیالیست-انقلابیون معرفی کردم... - با شدت گفتم.
- از خیابان رد میشدم، تصادفاً پسرها ملاقات کردند، - شروع به تبرئه کردن کرد.
در همان لحظه یک روشنفکر روس، که لیوان آبجو در دست داشت، مست و سخنرانی میکرد، با قدمهای لرزان به میز ما نزدیک شد، به صورت بوداشکو نگاه کرد و گفت:
- اِه تو، قفقازی، چشمانت... مشکوک هستند.
بر اساس این سخن روس، شک من در مورد بوداشکو سختتر شد، بنابراین گفتم:
- من دیگر با تو کاری ندارم، به چشمانم دیده نشوی، - و با پرداخت پول آبجو، سریع از آبجوخانه خارج شدم.
در آپارتمانمان برای گاسپار، که در مجمع عمومی شرکت کرده بود، همه چیز را تعریف کردم و اضافه کردم که من حتی به گاسپار نیز در مورد بوداشکو نگفته بودم، زیرا رفیق روبن تنها مرا مشخص کرده بود که او را به سوسیالیست-انقلابیون معرفی کنم.
- خوب کردهای که ارتباطت را با او قطع کردهای. چه کسی میداند، چه تیپی است.
(بعداً باز هم فرصت خواهم داشت در مورد بوداشکو بنویسم، در جای خود). آ.آ.
֍
به سلولم میخا سفرازبکوف، چکیست سابق، اهل زانگزور، را آوردند. رئیس بخش ویژه چکای ارمنستان بوده است، اکنون زندانی. در همان نوبت اول گفت: «هر چه بدانم، باید به بالا گزارش دهم...». آن «وظیفه مقدس» هر بلشویکی بود...
بعداً میخا در یک گفتگو گفت: «لنین گفته است: هر که بلشویک است، چکیست است؛ هر که چکیست نیست، بلشویک نیست». مرد میخواست بفهماند که هرچند زندانی است، اما جاسوس است، زیرا بلشویک است.
من در بیانهایم محتاط بودم و نشان میدادم که چیز زیادی از سیاست نمیفهمم.
میخا، با صورتی گلانداخته، سری طاس، اما با شخصیتی حیلهگر بود. هر روز روزنامه «ارمنستان شوروی» را دریافت میکرد، من نیز سفارش میدادم.
گاهی میخا بسیار برانگیخته و عصبانی میشد به خاطر اتهامات علیه خودش و به موغدوسی، دستیار رئیس چکا ملیک اوسیپوف، فحش میداد.
֍
برای میخا همسرش کتابهای خواندنی میآورد، و یک روز خاطرات جمیل پاشا، اتحادی ترک قاتل، ترجمه شده به روسی را آورده بود.
جمیل پاشا در سال ۱۹۲۳ در تفلیس ترور شده بود، این ترور توسط کمیته مرکزی فدراسیون انقلابی ارمنی در گرجستان سازماندهی شده بود، درست در خیابان چکا. چکا نزدیک ششصد فدراسیونی و هوادار را زندانی کرده بود، اما نتوانسته بود تروریستها را دقیقاً شناسایی کند. رهبران فدراسیونی زندانی شده بودند: کوریون قازازیان، باگرات توپچیان، میناس ماکاریان و بعدها تیگران آودیسیان. او ابتدا پنهان شده بود. با احساس اینکه چکا ممکن است رفقای ما را تیرباران کند، تیگران حدود بیست و پنج رفیق از منطقه دیلیجان به تفلیس احضار کرده بود و سپس به چکا اخطار داده بود که اگر هر فدراسیونی تیرباران شود، چکا را منفجر خواهند کرد. چکیستها خشمگین شده بودند، اما با آگاهی از قدرت ترور فدراسیون انقلابی ارمنی، زندان و تبعید را تصمیم گرفته بودند (قبلاً در صفحات قبل نوشتم که در مسکو با رفیق باگرات توپچیان در مورد جمیل صحبت کردم).
وقتی نزد میخا خاطرات جمیل را دیدم (کتابی ۳-۴۰۰ صفحهای)، با وجود اینکه کنجکاویام بسیار برانگیخته شده بود، بیتفاوت تظاهر کردم. میخا میخواند و فریاد میزد و من ساکت و بیتفاوت بودم. سه-چهار روز اینگونه گذشت و در پایان میخا به من گفت: «تو باید این کتاب را بخوانی». پرسیدم چه کتابی؟ گفت: «خاطرات جمیل پاشا». گفتم چقدر جالب است خواندن خاطرات یک پاشا و کلمه پاشا را تأکید کردم. میخا گفت: «خواهی خواند، خواهی دید که جالب است» و کتاب را به دستم داد. شورویها خاطرات جمیل را ترجمه کرده بودند تا یاد قاتل را جاودانه کنند، همرزم خونین انور و طلعت، که یک و نیم میلیون ارمنی بیگناه را قتلعام کردند.
مورد خاطرات جمیل در من شک ایجاد کرد که چکا میخواهد نام مرا به ترور مرتبط کند. بعدها در طول بازجوییها دیدم که بازجو بهویژه بر بودنم در سالهای ۱۹۲۲–۱۹۲۳ تأکید میکرد. پس شک داشتند که گویا من در ۱۹۲۲–۱۹۲۳ از طریق باتوم به تفلیس عبور کردهام، دستور ترور جمیل را دادهام و اکنون نیز از طریق مسکو آمدهام، شاید با دستور ترور دیگری...
خاطرات را با کنجکاوی درونی زیادی خواندم. جمیل پاشا مدام تلاش کرده بود ثابت کند که دولت عثمانی با ارمنیها خوب رفتار کرده است، حتی در سال ۱۸۶۱ قانون اساسی داده بود که هیچ دولت دیگری به اقلیت ملی خود نداده است...
وقتی کتاب را تمام کردم، میخا پرسید: «خب، جالب نبود؟». دیگر تحمل نکردم، گفتم: «آنقدر جالب است که مانندش پس از قتلعام یک و نیم میلیون ارمنی هنوز مینویسند که با ارمنیها خوب رفتار کردهاند»... و، به کمال تعجب من، میخا شروع به تعریف در مورد آندرانیک کرد، که وقتی به زانگزور عبور کرد، مَنکیز را تصرف کرد، که بزرگترین دژ ترکها بود و هیچ کس تا آن زمان نتوانسته بود آن را تصرف کند.
همسر میخا یک اثر فریدریش انگلس نیز آورده بود. میخا میخواند، فریادهای تحسینآمیز میزد، سپس به سمت من برگشت، پرسید:
- میتوانی بگویی علم به چه میپردازد؟
- علم به آغاز و پایان نمیپردازد، بلکه به آنچه هست میپردازد، - گفتم من.
- چرا، - پرسید میخا.
- تا در آغوش متافیزیک نیفتد، - گفتم.
- وای، انگلس همین را اینجا نوشته است، ببین. تو از کجا میدانی، - گفت مبهوت.
پس از این پرسش و پاسخ، میخا شروع به رفتار محترمانه با من کرد.
֍
کت قدیمی سالهای دانشجوییام را پوشیده بودم. میخا قسمت یقه را گرفت و گفت: «این پارچه اروپایی است» و یقهم را برگرداند و مبهوت ماند... در قسمت داخلی یقهم یک پرچم کوچک سهرنگ با سوزن نصب شده بود، که هنگام درآوردن لباسهایم متوجه نشده بودم و مانده بود... «این چیست، ها»، فریاد زد. خودم را نباختم. «در زمان مراسم چنین نشانهای تزئینی روی سینه مردم نصب میکنند، از آن است»... گفتم. در همان لحظه کلیددار آرام پشت در سلول ما ایستاده بود. میخا به او برگشت و گفت: «آرام، برو یک کاری بکن». نمیدانم، آرام پرچم کوچک را روی سینهام دید یا نه، رفت.
وقتی میخا را برای ملاقات با همسرش صدا زدند و من تنها ماندم، یک کراوات داشتم که رویش نوارهای رنگی بود، یک تکه از یک سرش بریدم و در جیبم گذاشتم، که اگر پرسیدند، بگویم این را دیده است. اما پرچم کوچک را نتوانستم از بین ببرم، بلکه آن را در شکاف بخاری آجری فرسوده دیوار طوری گذاشتم که اگر بازرسی هم میکردند متوجه نشوند.
به کمال تعجب من، بازجوی چکا چیزی در این مورد نگفت. آیا میخا و آرام گزارش نداده بودند، یا چکا ملایمت کرد، زیرا پرچم کوچک به دستش نرسیده بود. تا به امروز برایم معما باقی مانده است.
֍
میخا شروع کرده بود به حل مسائل جبری مشغول شود، احساس کردم چیز بسیار خطرناکی است. از اصرارهایش که من نیز مشغول شوم، قاطعانه پرهیز کردم، بهانه آوردم که از جبر سردرم نمیآورد.
خطر در این بود: حروف، اعداد و علامتهای جبری شبیه رمزها (کد مخفی) هستند. حتی سادهترین فرمول میتوانست اتهامی تلقی شود، به گونهای که انگار با رمز نامه مینویسم. بعدها نیز، در قلعه متخ تفلیس و در انفرادی یاروسلاول، جاسوسان سعی کردند مرا وادار به نوشتن چیزهایی کنند، اما من پرهیز کردم. به ویژه که رمزها را به رفقایمان در مسکو تحویل داده بودم (در این مورد در صفحات قبل نوشتهام).
֍
روزنامه «ارمنستان شوروی»، که میخا دریافت میکرد، من نیز میخواندم. در روزنامه به نامهایی برمیخوردم که برایم آشنا بودند: ارمنیشناس مانوک آبهقیان، معلم سابق من، استاد دانشگاه ایروان. هراچیا آچاریان - ارمنیشناس-زبانشناس، استاد. گریگور قاپانسیان - ارمنیشناس-زبانشناس، آشوت هوهانیسیان - دبیر حزب کمونیست ارمنستان (تاریخدان). پوقوس ماکینتسیان - فعال کمونیست، که بیشتر در تفلیس و مسکو بود. موشغ سانتروسیان سابق دبیرستانی - مربی-روانشناس. همکلاسی سابقم نهاپت گیورگینیان - عضو دفتر سیاسی. هایکاز قازاریان - سابق دبیرستانی، فعال کمونیست. نشان ماکونتس - سابق دبیرستانی، فعال کمونیست.
در مورد این افراد میدانم: از مانوک آبهقیان آشوت هوهانیسیان (با تهدید زندان و تبعید) مجبور کرده بود املای جدید ارمنی را تدوین کند. از هراچیا آچاریان خواسته بودند دیالکتیک را در زبانشناسی وارد کند. هنوز در پاریس بودم، وقتی در روزنامه «ارمنستان شوروی» کاریکاتور آچاریان را دیدم، که زیرش نوشته شده بود: «دیالکتیک تو را هر کجا میخواهی وارد کن، در زبانشناسی من وارد نکن...». و او را زندانی کرده بودند. گریگور قاپانسیان نیز کمونیست نبود و او را آزار داده بودند. آشوت هوهانیسیان را در زمان پاکسازیهای استالینی به سیبری رانده بودند (خوب جان به در برده بود... دیگر رفقایش را تیرباران کرده بودند)، پس از استالین تنها به ارمنستان آمد.
پوقوس ماکینتسیان را با یک مأموریت به قسطنطنیه فرستاده بودند، سپس فراخوانده و تیرباران کرده بودند.
موشغ سانتروسیان همیشه استاد مانده بود.
سر نهاپت گیورگینیان را در پاکسازیهای استالینی خوردند. هایکاز قازاریان و نشان ماکونتس را نیز.
֍
خودپسندی میخا نوازش میشد، وقتی میگفتم: «تو به نظر یک چکیست باتجربه میرسی...». شروع به تعریف در مورد روشهای چکا میکرد. «ما چیزهایی از روشهای ژاپنی یاد گرفتهایم. مثلاً «جوجوبان» و توضیح میداد: «سازمان جاسوسی ژاپنیها «اژدها» نامیده میشود. وقتی کسی از خارج به ژاپن میرود، جاسوس او را در هر قدم دنبال میکند، حتی تا دستشویی. در پایان بازدیدکننده با ناراحتی از کشور میرود. چکای ما مدارس ویژهای برای آموزش چکیست دارد. من از فارغالتحصیلان آن مدارس هستم»، - میخا میگفت.
یک بار چکیستی به نام پِرِدِرِیِف نزد میخا آمد. در مورد اتهامش صحبت کردند. «آن به نام موغدوسی تصمیم گرفته مرا نابود کند»، - میخا گفت. به روسی صحبت میکردند. هنگام رفتن، پِرِدِرِیِف به میخا قول داد ممکن را انجام دهد. سپس نگاهی مات به من انداخت و رفت. ارمنی بود - روسیزبان.
یک بار again در مورد ترکیه صحبت شد. گفتم «قارص و آرتهاان ارمنی هستند، اما به ترکیه تحویل داده شدهاند». میخا پاسخ داد: «حالا وقت آنان نیست، وقتی وقتش برسد بازپس گرفته خواهند شد. باید صبر کرد...».
֍
مادرم هفتهای دو بار برایم خوراکی میفرستاد. در دفتر تحویل چکیست خوراکی را بررسی میکرد. اگر نان لواش بود، جلوی من خرد میکرد، تا ببیند که چیزی داخلش گذاشته نشده باشد. من تکههای نان لواش را دریافت میکردم... حتی بادام زمینی را نیز میبریدند. ببینید بازرسی چقدر سخت بود، روی زندانیان نیز زندانیان جاسوس گذاشته شده بودند. فضای سوءظن بود، سخت بود تشخیص داد که کدام زندانی واقعی است، کدام جاسوس.
در روز اول دستگیریام، وقتی مرا در اتاق زیرین چکا بازرسی کردند، کنار چکیست نشسته و پشت میز چکیست دیگری ایستاده بود. چکیست نشسته شروع به بازجویی من و پر کردن پرسشنامه کرد: نام، فامیلی، تاریخ تولد، محل تولد. پاسخ میدادم. در همان لحظه چکیست ایستاده کنار میز برای یک لحظه به اتاق کناری رفت، بازجو چکیست سریع از من پرسید:
«بیحزب هستی، نیستی؟» من تعجب کردم. گفتم: «شما گفتید...». نوشت بیحزب. در آن لحظه سوالات دیگر ماهیت سیاسی نداشتند، گفتم که با ویزای ترانزیت به ایروان آمدهام، اجازهٔ یک هفته ماندن گرفتهام، هر روز ساعت ۱۲ خودم را به کمیساریای امور داخلی معرفی کردهام، آخرین بار، وقتی تمایل به ماندن دائمی اعلام کردم، مأمور فرم داده که درخواست بنویسم. درخواستام را هنوز امضا نکرده دستگیرم کردهاند. با گفتن این، درخواست امضا نکردهام را به بازجو دادم.
بازجویی دوم ماهیت تشریفاتی داشت. به یک دفتر در طبقه بالا رفتیم. اینجا دستیار رئیس چکا ملیک اوسیپوف، وارطانیان، و یک چکیست دیگر بود. روی میز دیدم شمارههای «دروشاک» روی هم چیده شده. در میان آنها مقالههایی با امضای «آندره» داشتم.
وقتی وارطانیان قرار بود از اتاق خارج شود، به چکیست گفت: «دروشاک» به او بده، بخواند». «نیازی ندارم، نوبت خواندن با شماست»، - به چکیست گفتم...
֍
روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۲۸ بود. یک سرباز ارتش سرخ روس مرا به بالکن طبقهٔ سوم ساختمان چکا برد، گفت: «یک لحظه صبر کن»، خودش به در زد. به عقب نگاه کردم ـ ماسیس را در تمام شکوهش دیدم...
ارمنستان الهامبخش بود، رویای ارمنیها. پس از تاریکی زندان، در برابر آن منظرهٔ سرگیجهآور، به نظرم آمد که ماسیس ـ آرارات ـ به درونم منتقل شد. نیروی روانی فوقالعادهای حس کردم. در آن لحظه سرباز روس برگشت و گفت: «داخل شو».
به محض ورود، دیدم روبروی میز بازجو، پشت به در، جایی که من وارد شدم، آن به اصطلاح بوداشکو پرووکاتور نشسته است، با بلوزی به سبک تولستوی، به رنگ قرمز کمرنگ... با دیدنش خشم بر من چیره شد.
یک نظامی روس، تکیه داده به پنجره اتاق، با یک پا نشسته بود، دست راستش روی اسلحه.
بازجو لئون مارگاریان بود، همان که به من گفته بود: «بیحزب هستی، نیستی؟».
- کنار او بنشین، - بازجویم به من گفت.
- کنار او نخواهم نشست، - با قاطعیت گفتم.
- او یک زندانی است، کنارش بنشین، - گفت.
- دروغ است، او زندانی نیست، کنار چنین کسی نخواهم نشست، - گفتم.
بازجو بلند شد، آمد و صندلی کنارش را برداشت، آن را نزدیک گوشه راست میز گذاشت. من آنجا نشستم.
بازجو شروع کرد، با اشاره به بوداشکو:
- این میگوید که با تو در کنفرانس داشناکها در پاریس بوده است...
- این بیچاره دروغ میگوید، من با او در جلسه نبودهام، - گفتم، و به بوداشکو حمله ور شدم. در همان لحظه هم چکیست روس و بازجویم به سوی من دویدند. «بیرون برو، بیرون برو» بازجویم به بوداشکو گفت، که بلافاصله دور شد. سپس با برگشتن به سوی من بازجویم با عصبانیت گفت:
- چه حقی داری به یک زندانی حمله کنی...
- او زندانی نیست، او یک دروغگوی حقهباز است، شما را نیز، همه را فریب خواهد داد، - گفتم. بازجو روی صندلی نشست و گفت:
- پس در کنفرانس داشناکها شرکت نکردهای، نیستی؟ - پرسید.
- شرکت کردهام، اما شما نباید چیزی در مورد آن بدانید، - گفتم.
بازجو گفت:
- آندرِه، آندرِه... پس شرکت کردهای، - گفت با افسوس آشکار... (میخواست مرا نجات دهد، این دومین بار بود).
صورتجلسه را نوشت، امضا کردم. با این اعلام من پروندهام باید سنگینتر میشد، اما من نیز به خودم مطمئن و قاطع بودم.
چکا بسیار سوءظن داشت و باید فکر میکرد که بوداشکو همهچیز را به آنان نگفته است و بنابراین باید او را آزار میدادند.
مرا به سلولم بازگرداندند.
همان شب پس از ساعت ۱۲، مرا دوباره برای بازجویی بردند و چه دیدم: روی میز کتاب «جمهوری ارمنستان» سیمون وراتسیان قرار داشت.
این بار پشت میز چکیستی به نام پطروسیان نشسته بود، با شخصیتی تند و بیانهایی تند، و کنار میز چکیستی به نام پوقوسیان.
- شما این کتاب را با وراطسیان با هم نوشتهاید، نامتان هست، - پطروسیان گفت.
- من کتابی با وراطسیان ننوشتهام، من کارگر چاپخانه-مصحح بودم، فقط تصحیح کردهام، - گفتم.
- نه، با هم نوشتهاید، - پطروسیان اصرار کرد.
- من نمیتوانستم چنین کتابی بنویسم، زیرا در آن تاریخها در ارمنستان نبودهام، - پاسخ دادم.
- شرکت در کنفرانس داشناکها، نوشتن کتاب علیه شوروی، میدانید که ما سیبری داریم، - گفت.
- برایتان لذتبخش است که جوانان را به سیبری بفرستید، - با شدت گفتم.
- رفیق، چرا رهبرمان را میآزاری، - پوقوسیان گفت.
- من فقط به تهدید رهبرتان پاسخ دادم، - گفتم من.
حدود ساعت یک و نیم پس از نیمهشب بود که مرا به سلولم بازگرداندند. آن روز در طول حبسم استثنایی بود.
شب در خوابم دیدم که رفیق س. وراطسیان بالای پلهها ایستاده است. من از پایین گفتم:
- رفیق وراطسیان، چرا کتابت را فرستادی؟
بدون دریافت «پاسخ» بیدار شدم. به میخای درازکشیده در سلولم نگاه کردم. آیا بیدار است، مبادا سوالی را که در خوابم داده بودم بلند گفته باشم، میخا شنیده باشد...
روز بعد توجه کردم. ببینم میخا چیزی نشنیده است. مطمئن شدم که بلند نگفتهام، میخا چیزی نمیدانست.
֍
روز بعد در روزنامه «ارمنستان شوروی» در مورد چکیست شاهازیزوف و بوداشکو بعدی را خواندم –
«چهل هزار روبل اماوپر (سازمان کمک به کارگران زندانی خارج) در قمار توسط چکیست شاهازیزوف و بوداشکو برده شده است. شاهازیزوف نامهای به جا گذاشته با اعلامیه «دیگر مرا نخواهید دید»، بوداشکو زندانی است».
با خواندن این، به سخن بازجویم اعتقاد پیدا کردم، که بوداشکو زندانی است. از طرف دیگر، آن هیولا دیگر نمیتوانست لو دادنهای جدیدی انجام دهد، زندانی بود.
یک روز، وقتی بوداشکو در حال بازگشت از حیاط از جلوی پنجره سلولم عبور میکرد، تف کردم و گفتم: «تف، پرووکاتور، حالا باید مجازاتت را تحمل کنی...».
و در واقع، بعداً او را به سیبری تبعید کردند و تا به امروز خبری از او نیست.
تقدیر کار او را مرتب کرد. اگر من دستگیر نمیشدم و ترور او را انجام میدادم، هم من، هم تروریست، و شاید دیگر بیگناهان نیز قربانی میشدیم. پایان شر با شر به پایان رسید.
֍
زندانیان با کوبیدن دیوار (رمز داشتند) به هم خبر میدادند. من روی تختم دراز میکشیدم و ضربههای رمز را که از دیوار به خوبی شنیده میشد گوش میکردم. یک روز شنیدم: «تمور بیک را امشب بردند...». تمور بیک از رفقای ما بود، بلندقامت، حدود شصت ساله، برادر بزرگتر دکتر سمبات یقیازاریان، پدر بابگِن و سورِن یقیازاریان. آنان در تبریز بودند، سپس در تهران.
جوان تنومند دیگری بود، نامش وارانتسوف، از رفقای ما در منطقه آراگاتس.
موکوچ آبارانتسی، که از دانشجویان تبعیدی بود و به ارمنستان بازگشته بود، زندانی بود. میگفتند از اعضای کمیته مرکزی بود.
اینان همگی در سلولهای زیرزمینی زندانی بودند.
بخاری دیوار (کامین) سلول سمت راست سلولم فرسوده بود، شکاف داشت، از آنجا نیز یک–دو نفر با من صحبت میکردند، وقتی میخا نزدیکم نبود. به آن سلول یک اسقف ارمنی آمده از رومانی را آورده بودند، با بدنی چاق، دیدم - وقتی روز اول برای گردش به حیاط بیرون میآوردند.
در میان زندانیان شایع شده بود در مورد من، که یک «رهبر داشناک» از اروپا آمده و دستگیر شده است. از شکاف بخاری دیوار سلول کناری یک روز به من گفت، «به اینها اعتنا نکن ها، آدم را به گریه میاندازند...».
֍
تمام مفاهیم اخلاقی ما در چشم یک بلشویک بورژوایی هستند، تعصب. وقتی یک روز در این مورد با چکیست میخا سفرازبکوف صحبت شد، او مطلقاً گفت، - «وقتی یک بلشویک به کسی بگوید «قول شرافتمندانه»، میتواند کاملاً برعکس عمل کند، تا وقتی که نگوید «قول شرافتمندانه کمونیستی» نباید باور کرد.... فقط «قول شرافتمندانه» بورژوایی است، به همین دلیل بلشویک در وسایل تبعیض قائل نمیشود، تا بر بورژوازی پیروز شود».
لنین گفته است: «برای پیروزی بر امپریالیسم سرمایهداری نباید در وسایل تبعیض قائل شد».
֍
ملیک اوسیپوف، رئیس چکای ارمنستان، لاغر، با موهای شانهزده به یک طرف، یک روز وقتی برای گردش به حیاط بیرون آمده بودیم، آمد. با دیدن من نامم را پرسید. «تو در کنفرانس داشناکها در پاریس شرکت کردهای»، - گفت.
- پاریس در مرزهای اتحاد شوروی قرار ندارد، - گفتم من.
- بنابراین شرکت در کنفرانس در پاریس هیچ اهمیتی نداشت… گفت و رفت.
وقتی مادرم به ملیک اوسیپوف معرفی شده و برای آزادی من درخواست کرده بود، ملیک-اوسیپوف پرسیده بود:
- چند پسر داری؟
- سه، - مادرم گفته بود.
- بگذار یکی نباشد، - گفته بود، - ملیک اوسیپوف گفته بود.
- وای، چه میگویید، شما نیز پدر فرزندانی هستید، چگونه میتوانید از فرزندانتان دست بکشید، - مادرم گفته بود.
بگویم که همین ملیک اوسیپوف را در زمان پاکسازیهای استالینی (سال ۱۹۳۷) خلع مقام کردند، به مدیریت یک نانوایی فرستادند. سپس دستگیرش کردند، تیربارانش کردند...
موغدوسی، رئیس بازجویم لئون مارگاریان و رئیس آن بخش، لاغر، سریع، با چشمانی سیاه و مژههای بلند بود. یک بار در زمان بازجویی من داخل آمد، با نگاهی سریع مرا از پا تا سر اندازه گرفت و بیرون رفت. او نیز پس از خلع مقام ملیک اوسیپوف جای او را برای مدتی کوتاه گرفت، سپس دستگیر شد، چکا یک گذرنامه ایرانی در آپارتمانش پیدا کرده بود... احتمالاً فکر کرده بود، در صورت خطر، به ایران فرار کند.... او نیز تیرباران شد.
چیز عجیبی است. من یک زندانی بودم و خودم را «فانی» میدانستم، اما اینگونه شد که تقریباً تمام بازجوهایم مرگی غیرطبیعی داشتند. دو بار زندانی لاورنتی بریا خشن بودهام. او نیز از تیرباران شدن جان به در نبرد، دیو انقلاب او و استالین را نیز بلعید...
اما در مورد این بعداً خواهم پرداخت.
֍
مرا به نزد بازجو صدا زدند و اطلاع دادند که پروندهام به تفلیس، نزد چکای ماوراء قفقاز، منتقل شده است. من نیز باید به تفلیس فرستاده میشدم.
ما، یک گروه بزرگ از زندانیان، تحت نظارت سربازان ارتش سرخ به ایستگاه قطار ایروان برده شدیم. در فاصله حدود ۵۰–۶۰ قدمی ایستگاه، بستگان زندانیان جمع شده بودند، اما به آنان اجازه نزدیک شدن داده نشد.
سوار واگنهای زندان شدیم، که پنجرههایشان میلههای آهنی داشت. در واگنی که من نشسته بودم عمدتاً جوانان تروتسکیست بودند، که شروع به فریاد شعار کردند، همچنین به «داشناکها» فحش دادند. در این حین دیدم وارانتسوف که در میان آنان نشسته بود بلند شد و با شدت اعلام کرد: «یک بار دیگر اگر چنین فحشی بشنوم، بینی و دهان همگی شما را خرد خواهم کرد»، گفت و آمد کنار من نشست. در زندان وارانتسوف را دیده بودم، اما هنوز آشنا نشده بودیم. از آن لحظه صمیمی شدیم. تروتسکیستها دیگر جرات فحش دادن به ما را نکردند.
از ایستگاه تفلیس ما را به جلوی قلعه-زندان متخ بردند. من بارانی اهدایی وراطسیان را پوشیده بودم. ظاهراً توجه جلب کردم، چکیست روسی با چکمههای بلند (ساپوگ) به سوی من آمد. «نامت چیست؟»، پرسید. نام و فامیل گفتم. یک نگاه دیگر انداخت، دور شد.
زندانیان ایستاده نزدیکم گفتند: «چکیست پاپوف است، وای به حال ما».
(بعداً به این پاپوف خواهم پرداخت).
ما را در اولویت اول در سلول طبقه بالا حیاط اول جای دادند، که چند زندانی اوستیایی نیز آنجا بودند، که مینشستند و دستهجمعی آوازی یکنواخت میخواندند: «هارالو، ها، هارالو».
یک پیرمرد استخوانی با اصالت آلمانی بود، که افتخار میکرد در زمان رژیم تزار ژاندارم بوده و استالین را با امنیت از باتوم به باکو برده است. «استالین مرا میشناسد»، مدام تکرار میکرد. دو روز بعد، نیمهشب، آن پیرمرد روی زمین افتاد، صدای استخوانها شنیده شد، آمدند او را به بیمارستان بردند. در میان زندانیان زمزمه پخش شد: «مسمومش کردهاند...».
فهمیدم که کشیش خاچوانکیان در زندان حیاط داخلی متخ است. وارانتسوف چابک بود، با او خبر فرستادم که بیاید کنار در حیاط بیرونی، ملاقات کنیم. من نمیتوانستم به حیاط داخلی بروم.
روز بعد پشت نردههای در حیاطمان ایستادم، کشیش خاچوانکیان با ظاهر خوشایند و ریش سفیدش آمد. فارغالتحصیل سابق دبیرستان بود، تحصیلکرده، متعادل. در تبریز نیز ملاقات کرده بودیم.
- آه، تو نیز اینجایی، - از پشت نرده گفت.
- بله، پدر، از پاریس آمدم، میخواستم بمانم، دستگیرم کردند. اُنیک کجاست؟ - پرسیدم.
- اُنیک را به شهر ورونژ تبعید کردهاند، شاید مرا نیز نزد پسرم بفرستند، - گفت.
نمیتوانستیم در مورد این چیزها صحبت کنیم، زیرا دیگران نیز بودند.
- اگر مرا به حیاط داخلی منتقل کنند، صحبت خواهیم کرد، پدر، - گفتم و جدا شدیم.
پسران ما به من گفتند که آرایشگر حیاط زندانمان، سر اولین گروه اعزامی (سال ۱۸۹۰)، سارگیس کُوکونیان را کوتاه کرده است. او یک مرد پیر است.
به حیاط پایین رفتم و به مغازه آرایشگر رفتم، برای کوتاه کردن مو و اصلاح.
پیرمردی حدود ۶۰ تا ۶۲ ساله بود، قدی بلند، چهرهای خوشایند و موهای سفید داشت.
وقتی نوبتم رسید، پرسیدم:
- استاد، چند سال است که اینجایی؟
- حدود ۳۸ سال است. بسیاری را کوتاه کردهام. حالا نیز در این زندان دو هزار زندانی هست. هرگز اینقدر زیاد نبوده است. گروه کُوکونیان را نیز من کوتاه کردهام، - با صدای ملایم گفت.
- برایت عمر طولانی آرزو میکنم، ارمنی عزیز، - گفتم و از مغازه خارج شدم.
خوشحال بودم.
(پنج سال بعد، در سال ۱۹۳۳، در تبریز «خاطراتی از گروه اعزامی کُوکونیان» یُوسِپ مُوسسیسیان را ثبت کردم، که در سالهای ۱۹۳۳–۱۹۳۴ در ماهنامه «هایرنیک» بوستون منتشر شد و علاقهٔ زیادی برانگیخت. سپس به صورت ضمیمه روزنامه بازچاپ شد: روزنامه «هایرنیک»، هفتهنامه «آزداک» (بیروت، در ۱۹۴۸)، روزنامه «آلیک» در ۱۹۷۳، سپس به صورت کتاب جداگانه منتشر شد:
با عنوان «ادیسهٔ افرِم انقلابی»، در تهران، توسط هْر. خالاتیان به فارسی ترجمه شد تحت حمایت قوکاس کاراپتیان، سپس چاپ دوم فارسی را داشت. به این ترتیب تاریخ گروه اعزامی کُوکونیان از نابودی نجات یافت).
یک کشیش زندانی بود، به زحمت باسواد، فقیر و بیچاره. از من درخواست کرد یک نامه باز به خانوادهاش از طرف او بنویسم. «گاو مارال زایید؟، گوسفندان چطورند؟»، سوالاتی از این قبیل. این کشیش بیزبان، فقیر و بیچاره چگونه باید در سیبری زندگی میکرد؟ موجود انسان در چشم رژیم شوروی ارزشی نداشت... اما مگر نه اینکه کمونیسم باید برای انسانها بنا میشد.
یک بیشرم و حریفی بود که کشیش را آزار میداد و حرفهای بیادبانه میزد. یک بار به سویش قدم برداشتم تا بزنم. فرار کرد و پس از آن کشیش را به حال خود رها کرد.
از حیاط زندان بیرونی، از طریق یک گذرگاه باریک که کارگاههایی در وضعیتی اسفناک داشت، به زندان داخلی میرسیدیم که در بخش بالایی صخرهای رود کور قرار داشت. ساحل رود کور یک صخره بلند است، مانند یک دیوار بریده شده؛ هیچ زندانیی نمیتواند فرار کند اگر خود را از صخره به پایین پرتاب کند؛ رود با خروش جریان دارد، به صخرهها برخورد میکند و عمیق است. بر روی این صخره بزرگ کلیسای شوشانیک، دختر واردان مامیکونیان قرار دارد که اکنون به یک باشگاه تبدیل شده بود... فانوسهای کاغذی آویزان بودند.
وقتی میخواستیم از حیاط به اتاقهای طبقه دوم برویم، پسرها گفتند که زندانیان سوسیال-دموکرات گرجی اجازه نمیدهند... بررسی کردم؛ درست بود.
برگشتم و به رفقا گفتم که باید به صف وارد شویم. وارانتسوف و آرتیوش آخالکالاکی که قویهیکل بودند، جلو رفتند و ما با نیرو وارد شدیم؛ در اتاق تختهای خالی بود، وقتی همه را جا دادم، جایی برای من نماند؛ گفتم روی زمین میخوابم؛ پسرها مخالفت کردند، گفتم کوتاه نمیآیم؛ در پایان تصمیم گرفتند که به نوبت هر شب یکی روی زمین بخوابد، تا زمانی که جایی باز شود. شب اول من روی زمین خوابیدم.
روز بعد در حیاط با گرجیها بحثی داشتیم؛ به روسی به آنان گفتم: «شما در برنامهتان همبستگی بینالمللی دارید، در حالی که ما را تحمل نمیکنید؛ این یک تناقض است». یک چکیست آمد و ما را متفرق کرد. یکی از گرجیها به من نزدیک شد و دوستانه صحبت کرد. بعداً این آقا از من درخواست کرد که به او فرانسه درس بدهم....
به او گفتم که روی کاغذ چیزی نمینویسم. «پس چطور؟»، پرسید؛ «روی خاک یا شن مینویسم»، گفتم. میخواست دستنویس من را داشته باشد که چکا میتوانست هر چیزی بر روی آن جعل کند...
فهمیدیم که چکای گرجستان زندانیان سوسیال-دموکرات گرجی را در متخ نگه میداشت، به سیبری تبعید نمیکرد، ملاقات با خانوادهها را اجازه میداد؛ ناسیونالیسم گرجی در میان بلشویکهای گرجی صحبت میکرد.
֍
در حیاط با کشیش خاچوانکیان تنها شدم و گفتم: «پدر مقدس، پسرتان اونیک همکلاسی صمیمی من در «مدرسه علوم دینی گئورگیان» بوده؛ فقط به شما میتوانم رازم را بگویم، مرا به جای پسرتان بپذیرید».
- بله، پسرم، مطمئن باش، - گفت.
- پدر مقدس، احتمالاً شما را به ورونژ، نزد اونیک تبعید خواهند کرد؛ از شما درخواست میکنم از آنجا به طریقی به کشیش آرسن سیمونیان در مسکو خبر بدهید که من زندانی هستم. همین قدر، - گفتم.
- مطمئن باش، پسرم، که هر چه در توانم باشد انجام خواهم داد، - گفت کشیش خاچوانکیان. بعداً درباره خارج از کشور به او به عنوان اطلاعات گفتم. او نیز به عنوان یک داشناک زندانی بود.
بعداً، به پدر مقدس از طرف چکا اطلاع دادند که او را به ورونژ تبعید خواهند کرد. نزدیک ساختمان زندان داخلی متخ ایستاده بودیم که یک تکه سنگ بزرگ از طبقه دوم دقیقاً بین دوی ما افتاد.... گرجیها بودند؛ اگر سنگ روی سر یکی از ما میافتاد، در جا میمردیم؛
- مردم پرخاشگر و پستی هستند، - گفت پدر مقدس. هنگام خداحافظی گفتم: «پدر مقدس، پس مرا فراموش نخواهی کرد»، - بدین شکل درخواستم را که مربوط به ارتباط با پدر آرسن در مسکو بود به او یادآوری کردم. «مطمئن باش»، - گفت و رفت.
֍
در زندان متخ ماکنتس زانگزوری بود که آدم ناخوشایندی بود؛ پسرهای ما به من گفتند که او عامل چکا است. نزد نژده در زانگزور بوده، اما در زمان شوروی شدن جاسوس شده بود. این ماکنتس در متخ داستان زیر را برای من تعریف کرد:
- میشا سافرازبکوف، زانگزوری، که در زندان چکای ایروان با تو نشسته بود، در زمان نژده به عنوان بلشویک زندانی شد؛ دوستی داشت به نام گئورگ. میشا گئورگ را لو داد. ما برای اعتراف گرفتن از گئورگ، در اتاق بغلی ظاهراً میشا را کتک میزدیم، او جیغ میکشید؛ گئورگ به خاطر میشا تیرباران شد. پس از شوروی شدن ارمنستان، میشا خود را به عنوان یک بلشویک تحت تعقیب معرفی کرد و به مدیریت بخش پرش چکای ایروان رسید... در پایان، کسانی که میشا را میشناختند گذشته میشا را به چکا فهماندند* (*کسانی که میشا را لو داده بودند، خود ماکنتس و موغدوسی بودند، به همین دلیل میشا نمیخواست نام موغدوسی را بشنود؛ نام ماکنتس را بر زبان نمیآورد. - آ. آ.)، و میشا زندانی شد.
بعداً فهمیدم که به میشا ده سال تبعید در جزیرهای به نام سالاوکی در شمال روسیه محکوم کردند - وحشتناکترین مکان برای کار اجباری بود؛ بسیاری از سوسیال-دموکراتها و سوسیال-انقلابیون نیز به سالاوکی تبعید شدند و در آنجا نابود شدند... (دو سال بعد مادرم به من گفت که زن میشا به او گفته: «میشا در نامهای از تبعیدگاه نوشته بود که آندره برایش خوراکی فرستاده است، تشکر کرده». درست نبود، من در زندان بودم، چطور و چرا باید چیزی برای میشا میفرستادم).
با آرتاشس استپانیان ساسونی آشنا شدم، یک جوان خوشبرخورد و داشناک فداکار، که در جریان محاکمه ترور «مانوک خوشویان» در سال ۱۹۲۶ محاکمه شده بود، به سه سال زندان محکوم شده بود، به همراه رفیق ساهاک استپانوسیان، در زندان اورال. قبل از پایان سه سال، چکا او را از زندان آزاد کرده بود، حتی با حق بازگشت به آلاگئاز.
- وقتی به آراگاتس بازگشتم، - آرتاشس میگفت، - ساسونیهای ما شک کردند که چرا تو را قبل از پایان مدت آزاد کردهاند، چرا دیگران را نگه داشتهاند. - برایم وضعیت سختی پیش آمد؛ نمیدانستم چه کار کنم، تا اینکه چکا دوباره مرا دستگیر و زندانی کرد. به همین دلیل اینجا هستم.
سپس آرتاشس خبر بسیار مهمی به من داد:
- اگر روزی با موکوچ آبارانتسو* (* بعداً این موکوچ را در زندان یاروسلاول ملاقات کردم. در این مورد در جای خود خواهم نوشت. موفق نشد چیزی از من بداند. - آ. آ.) برخورد کردی، مواظب باش، مشکوک است.
وقتی به آرتاشس اطلاع دادند که وسایلش را جمع کند، من خداحافظی کردم و پتویم را به او هدیه دادم (آوریل ۱۹۲۹).
(در سال ۱۹۳۰، وقتی به ایران تبعید شدم، آرتاشس، به همراه فداییان چولو و موروک کارو، به طور غیرقانونی از آرکس گذشتند و به تبریز آمدند. در این مورد، در جای خود خواهم نوشت).
֍
چند جوان ارمنی، بیست تا بیست و پنج ساله، به همراه من از ایروان به عنوان زندانی به متخ آورده شده بودند. این جوانان در حیاط متخ به من نزدیک شدند و درخواست زیر را کردند:
- ما در ارمنستان یک اتحادیه مخفی به نام «اتحادیه هایکازیان» با خواستههای ملی تشکیل داده بودیم. چکا ما را زندانی کرد و به عنوان داشناک متهم کرد، اما ما با برنامه داشناکها آشنا نیستیم؛ لطفاً برای ما توضیح دهید.
وقتی من برنامهمان را توضیح دادم، آنان فریاد زدند:
- پس اتهام درست بود، ما داشناک هستیم...
- آیا همهتان زیر این اتهام هستید؟ - پرسیدم.
- تقصیر چشمان این یکی است، - گفتند و به یک جوان بیست ساله با چشمان زیبا اشاره کردند.
- چطور؟ - سؤال کردم.
- یک دختر چکیست زیبا عاشق چشمان او شده بود، برای رسیدن به دختر، این پسر را به عنوان یک داشناک زندانی کرد، - پاسخ دادند؛ چنین اتفاقاتی میافتد.
֍
یک نسخه از روزنامه بلشویکی «ایروان» که در پاریس منتشر میشد، در زندان متخ ظاهر شد؛ یکی با صدای بلند سخنرانی شاهان ناتالی علیه داشناکها را میخواند. من به پسرهایمان اطلاع دادم که شاهان به خاطر ولخرجی و فعالیت خودسرانه از داشناکها اخراج شده است.
֍
وقتی زندانی را از زندان متخ تا ساعت یک بعدازظهر صدا میزدند، برای تبعید بود، و اگر بعد از ظهر صدا میزدند، یا به معنای بردن به زندان چکا بود، یا اعدام.
مرا بعد از ظهر صدا زدند. ما گروهی از زندانیان بودیم، محاصره شده با محافظان، ما را پیاده تا زندان چکا بردند. از روی پل گذشتم، از بخشی از هاولابار، از بازار تفلیس، به میدان ایروان رسیدیم. من در ردیف اول گروه راه میرفتم. چیزهای زیادی روزهایم را در تفلیس به یادم میآورد. هیچ چیز تغییر نکرده بود، در طول ده سال (۱۹۱۹–۱۹۲۹) ساختمانسازی نشده بود.
از کنار خیابان ما (ژوکوفسکایا) نیز گذشتیم، خیابان ولیامینوفسکی و در مقابل ساختمان چکا توقف کردیم. آرتیوش آخالکالاکی با من بود؛ در راهروی چکا ما را بر اساس اتاقها جدا کردند، از هم جدا شدیم.
زندان به اصطلاح چکا مجموعهای از اتاقهای تاریک و باریک بود که به راهروهای باریک و کج زیرزمین باز میشد. مرا به اتاقی بردند که پنجره نداشت؛ در داخل ورودی ایستادم، ابتدا چیزی نمیدیدم، یک گرجی مسن به من نزدیک شد؛
گفت: -
- نزد ما تنگ است، اما برای شما جایی درست میکنیم، - مرا نزدیک دیوار، در یک جای باریک جا دادند. چهار نفر بودند، پنج نفر شدیم.
این گرجی مسن، واراشویلی، مرد خوبی بود، شبیه گرجیهای متخ نبود. یک جوان گرجی دیگر نیز بود که خوشقلب بود؛ سرباز بود، اکنون زندانی بود. یک جوان ارمنی به نام سارگیس بود، از یتیمان سابق بود. در گوشه یک ترک با بدنی پرحجم دراز کشیده بود، نزدیکش، روی زمین چوبی، یک سوراخ بزرگ، که از آن گاهی موشها سرشان را بیرون میآوردند، که تفلیس پر از آنان بود. گربهها نمیتوانند این موشها را شکار کنند، چنان خشن هستند، با دندانهای تیز؛ در تفلیس دیدهام که سگ با احتیاط نزدیک میشد و پشت موش را گاز میگرفت، فلجش میکرد. دو گرجی در اتاق ما راهی برای گرفتن موشها ابداع کرده بودند. دور سوراخ یک حلقه محکم از نخ میگذاشتند، سر نخ را در دستشان نگه میداشتند، وقتی موش سرش را از سوراخ بیرون میآورد، فوراً سر نخ را میکشیدند، گردن موش فشرده میشد، سپس نخ را بلند میکردند - موش در حلقه - و در سطل آب میانداختند؛ موش خفه میشد. این سطل، مستراح زندانیان و سطل بزرگ برای قضای حاجت بود، زیرا روزی یک بار ما را برای شستشو و قضای حاجت بیرون میبردند، ساعت 5 صبح.
گرجیها زندانی ترک را تحقیر میکردند؛ بیشتر اوقات میخوابید؛ ما گاهی یک تکه شکر به سمتش پرتاب میکردیم. یک بار ترک گفت: - «آه، اگر آزاد بودم، روزانه ناهارم را داشتم و یک کیلو شکر....». گرجیها مسخره کردند: «خدا، یک کیلو شکر خوراک یک ماه است»؛ ترک اشتباه کرده بود، باید میگفت یک تکه شکر.
یک جوان گرجی را به اتاق ما آوردند که فوراً مشخص بود جاسوس است. دو گرجی با او رفتار سردی کردند و تقریباً با او صحبت نمیکردند.
جاسوس یک بار شروع به صحبت درباره قیام گرجستان (سال ۱۹۲۴) کرد. شاهد بود که چگونه چکیستها گرجیهای شورشی را در کامیونها میریختند، وقتی برای اعدام میبردند؛ زنان فامیل زندانیان جیغ میکشیدند و گریه میکردند، به تماشای بردن عزیزانشان به سوی مرگ.
- چکا چهار هزار شورشی را تیرباران کرد، - جاسوس لاف زد....
واراشویلی بعداً به من گفت که چه تعداد بیگناه را تیرباران کردهاند. رهبر شورشیان ژوگلی بود، تیرباران شد. در یک اتاق روحانیون زندانی بودند، با آنان یک شاگرد نوجوان؛ وقتی آمدند روحانیون را ببرند، قرار نبود نوجوان را ببرند، اما او التماس کرد که تنهااش نگذارند، نمیدانست موضوع چیست؛ چکیستها نوجوان را تنها نگذاشتند، همراه دیگران بردند و تیربارانش کردند....
֍
زیر پل طلایی عینکم (پنسنه) حلقه کوچکی که خواهرم سیرانوش به من داده بود، با سنگ آبی، گذاشته بودم که سالها روی انگشت کوچکم میپوشیدم؛ زیر پل گذاشته بودم تا در هنگام بازرسی متوجه نشوند و در جعبه عینک گذاشته و بسته بودم. جاسوس گرجی جعبه عینکم را دید، برداشت تا نگاه کند، سپس جعبه را بست و به من داد. کمی بعد، وقتی جعبه را باز کردم، دیدم حلقه نیست... گفتم: حلقه در این جعبه بود، نیست... واراشویلی و گرجی دیگر از من خواستند آنان را تفتیش کنم، отказа شدم؛ آنان یکی یکی وسایلشان را تکان دادند و جیبهای لباسهایشان را بیرون آوردند؛ من به آنان شک نداشتم؛ جاسوس نیز با دست جیبهایش را به هم زد، انگار که نبود.
بعداً واراشویلی به من گفت: - «دزد جاسوس است؛ یک رذل است، میبینی ما با او صحبت نمیکنیم».
همان روز عصر جاسوس را صدا زدند. دزد حلقه را برد. تفلیس به جیببرها نیز معروف بود.
֍
مرا صدا زدند؛ از راهروهای باریک و کج بالا رفتیم به یک اتاق در طبقه دوم ساختمان چکای فراقفقاز، که پشت میز چکیست کولیا گئورگوف نشسته بود، یک بازجوی ارمنی تحت نظر والنتین خاورنتخ بریا، رئیس چکا.
- بنشینید، - گفت چکیست، - شما به عضویت در داشناک متهم هستید؛ چکای ارمنستان پرونده شما را به چکای فراقفقاز منتقل کرده بود، اکنون ما نیز پرونده شما را به وچکا (چکای کل اتحاد شوروی) منتقل میکنیم؛ امشب شما را به مسکو خواهیم فرستاد.
کولیا گئورگوف مردی با قد متوسط، نه چاق، با چهرهای رنگپریده و موهای کوتاه بود. در زندان متخ دربارهاش شنیده بودم که بیرحم است. آرتیوش آخالکالاکی برایم تعریف کرده بود، - «شما داشناکها چه تربچههایی میخورید؟»، به آرتیوش گفته بود.
گئورگوف دستور داد به اتاق کناری بروم، وقتی رفتم، یک نگهبان گرجی حدوداً پنجاه ساله آنجا بود، «به شما اجازه دادهاند با مادرتان ملاقات کنید»، گرجی به روسی گفت.
کمی بعد مادرم با اضطراب داخل آمد، بغل کردیم. «چه شده، نگرانی؟» پرسیدم.
- پایین، وقتی به کولیا گئورگوف نزدیک شدم تا درخواست ملاقات کنم، بازویم را گرفت، با خشونت به یک سو پرتکرد، من چه به او کردهام؟ - گفت مادرم.
عصبانی شدم، برگشتم به سمت گرجی و گفتم: «کولیا گئورگوف با مادرم با خشونت رفتار کرده، حالا خودش را طرفدار برابری حقوق زنان میداند، وضعش اسفناک است». گرجی چیزی نگفت.
مرا به سلول چکای ایستگاه راهآهن تفلیس منتقل کردند، که پنجرهاش میلههای آهنی داشت.
یک چکیست ارمنی دوستانه آمد، با لباس نظامی، مرا بیرون آورد و در واگن نشاند، تحت نظارت دو سرباز ارتش سرخ روس. چون قطار هنوز حرکت نکرده بود، از چکیست پرسیدم:
- میتوانم کنار پنجره بایستم؟ - اجازه داد. ناگهان دیدم مادرم به سمت واگن ما راه میرود، چهرهاش بیانگر رنج شدید بود.
- میتوانم با مادرم صحبت کنم، در حضور شما، - از چکیست پرسیدم. اجازه داد.
به مادرم کلمات آرامشبخشی گفتم؛ کمی بعد قطار حرکت کرد... شعر واهان تریان، شاعر-بلشویک را به یاد آوردم:
«میروم به سرزمین غریب،
دیار دور - دیگر بازنخواهم گشت.
مرا به خاطر بسپارید در فکرتان،
بدرود، بدرود...»
در کوپه زندان نشسته بودم، روبروم یک چکیست ارمنی، در دو طرف ورودی دو سرباز روس ایستاده بودند:
- میتوانم نام و نام خانوادگی شما را بدانم؟ - از چکیست پرسیدم.
- میشا میکائیلیان، - گفت.
- اهل کجا هستید؟ - دوباره پرسیدم.
- اهل آگولیس، - گفت.
من دستپاچه شدم، با خود فکر کردم: آیا از فامیل کریستاپور میکائیلیان است، که اکنون به عنوان یک بلشویک-چکیست بر عضو حزب او، یعنی داشناک، نظارت میکند... چه تراژدی.
در یک ایستگاه در قفقاز شمالی، وقتی قطار توقف کرد، کنار پنجره نشسته بودم، یکی از همکلاسیهای سابق مدرسه علوم دینیمان را دیدم، که یک کلاس از ما بالاتر بود؛ نامش کاکاویان بود؛ عجیب این بود که با لباس مدرسه علوم دینی بود، رنگ و رو رفته.... این کشور چه روزگاری را میگذراند، که این پسر یازده سال است همان لباس را به تن دارد، همان کمربند را به کمر بسته...، با خود فکر میکردم.
֍
در راه چکیست میشا میکائیلیان با من خوب رفتار میکرد، هیچ بیادبی یا ناخوشایندی نبود؛ حتی وقتی کنار پنجره ایستاده بودم، یک زن روس زیبا از کوپه بغلی کنارم ایستاد؛ پرسید از چه قومی هستم؛ گفتم: «ارمنی هستم»، گفت: «اوه، ارمنیها یک آواز زیبا دارند به نام «تسیتسِرناک» (روسیها نمیتوانند حرف «تس» ما را تلفظ کنند)؛ آیا شما آن آواز را میخوانید؟»... من دیدم زن متوجه نیست که من زندانی هستم، گفتم: «نه»، و با عذرخواهی، به کوپهام رفتم.
آیا اتفاقی بود، یا آموزش داده شده بود؛ نمیدانم، اما میشا میکائیلیان اعتراضی نکرد.
در مسکو مرا به زندان بوتیرکا بردند، که گاهی چهل هزار زندانی را در خود جای میداد. ساختمانهایی با سلولها، با حیاط کوچکی، که زندانیان را برای گردش به آنجا میآوردند. دیوار آجری حیاط از دوره تزاری بود، که بلشویکها بر روی آن الحاقیه چوبی ساخته بودند، تا آن طرف دیده نشود.
در اتاق شماره ۱۱ بودم. روی در سوراخ کوچکی بود که از بیرون درپوش داشت؛ نگهبانِ ناظر در راهرو گاهی درپوش را به عقب میکشید و به داخل سلول نگاه میکرد، مبادا زندانی فرار کند... اما کجا و چطور فرار کردن ممکن نبود.
تروتسکیستها تعداد زیادی را تشکیل میدادند، به عنوان زندانی، و با یکدیگر نامهنگاری داشتند، از طریق کبوترانی که در پشت بامهای زندان لانه کرده بودند، با بستن نامه به پای آنان.
در روزنامه خوانده بودم که در ماه می در انگلستان انتخابات خواهد بود و احتمال داشت که حزب کارگر برای اولین بار پیروز شود و رهبرش مکدونالد نخست وزیر شود. اما در بوتیرکا به من روزنامه نمیدادند. یک غافلگیری جالب پیش آمد، اتاق بغلی روزنامه میگرفت؛ آن روز نگهبان به جای اینکه روزنامه را آنجا بیندازد، اشتباهاً در اتاق من انداخت؛ فوراً برداشتم و خواندم که با حروف درشت نوشته بود کارگرها برنده شدهاند.... در همان لحظه در باز شد و نگهبان روزنامه را از من خواست، دادم. به هدفم رسیده بودم.
روزها بدون ادبیات خستهکننده بود؛ نه روزنامه، نه کتاب. سلول هم برای راه رفتن آنقدر کوچک بود که پاهایم روی سیمان کف رد گذاشته بود، آنقدر راه رفته بودم.
به اداره زندان درخواستی نوشتم، تقاضا کردم که به من کتاب برای خواندن بدهند، از کتابخانه زندان بوتیرکا.
اجازه دادند، اما فهرست به دستم ندادند، گفتند هر کتابی که میخواهی، روی کاغذ بنویس، ما میآوریم.
میدانستم که ادبیات ترجمه روسی از همه غنیتر بود، هم در دوره تزاریسم، و مخصوصاً در دوره بلشویسم، حتی کتابهای درجه دوم و سوم از ادبیات خارجی ترجمه شده بودند.
در دوره بلشویسم روشنفکرانی که به آنان کار نمیدادند، به ترجمه مشغول بودند، مثلاً ناظم ارشد مدرسه علوم دینیمان، یوسف گریگوریان، شنیده بودم که «سرمایه» کارل مارکس را ترجمه میکند، تادئوس آودالبیگیان، ساهاک توروسیان و دیگران نیز همینطور.
در اولویت نام نویسندگان فرانسوی: بودلر، آلفرد دو موسه، پل ورلن را نوشتم و، برخلاف انتظارم، یکی یکی دریافت کردم.
شروع به خواندن در تمام روز کردم، وقتم به طور مفید میگذشت، بعضی شعرها را از بر میدانستم، در بوتیرکا شعر بودلر را با عنوان «مرگ» ترجمه کردم. –
«ای مرگ، ای ناخداى کشتى، وقتش است، لنگر بکشیم،
جهان خستهکننده است، اى مرگ، بادبان برافرازيم.
اگر آسمان و دریا سیاه چون دوده باشند،
دلهاى ما، مىدانى، شعله مىافکنند.
زهر بريز، و به ما تازگى بخش.
این آتش، اى مرگ، مغز ما را مىسوزاند.
در آسمان بهشت باشد، يا دوزخ، چه باک،
در ناشناختهای تازه بیابیم».
خواندنم به این شکل یک ماه و نیم طول کشید. هفتهای پنج کتاب سفارش میدادم، منحصراً با جهت ادبی-هنری، از سیاسی پرهیز میکردم، تا زمینه سوء ظن بیجا نشود. اما هر کتابی که نوشتم آوردند، پس کتابخانه زندان بوتیرکا باید بسیار غنی میبود.
داشتم «ردپاها بر روی برف» رنه بازن را سفارش میدادم، که دادن کتاب را قطع کردند... واضح بود، چکا نمیخواست من به ادبیات بپردازم، بلکه باید در تأملات مخصوص زندانی غوطهور میشدم. برای پروندهام نیز مرا برای بازجویی صدا نمیکردند.
یک راه باقی مانده بود: اعتصاب غذا. و تصمیم گرفتم «اعتصاب غذای خشک» اعلام کنم؛ یعنی حتی بدون نوشیدن آب، که سختترین نوع بود، قویترین بدن فقط ده روز تحمل میکند؛ و با نوشیدن آب تا سی روز.
نوشتم و به نگهبان نیز اطلاع دادم که در اعتصاب غذا هستم، برایم غذا و چای نیاورد. اتاقم را نشانش دادم، تا مطمئن شود که غذا و آب ندارم.
بخش سخت اعتصاب غذا روز سوم و چهارم است، وقتی گرسنگی احساس میکنی. از روز پنجم گرسنگی احساس نمیکنی، فقط شروع به لاغر شدن سریع میکنی؛ اما تشنگی تو را عذاب میدهد. آنقدر سریع لاغر میشدم که کمربند شلوالم گشاد شده بود و هنگام راه رفتن کمربند را میگرفتم، تا شلوالم پایین نیفتد.
شروع به داشتن توهم کردم، دراز کشیده بودم، دیوار زندان از جلوی چشمانم ناپدید شد، در عمق یک آبشار دیدم، با آبهای خروشان، کنارش، روی خشکی یک نان گذاشته شده، رویش یک تکه پنیر... گیج و منگ روی تختم نشستم، صحنه ناپدید شد... همان اتاق، با دیوارش، سر جایش بود.
بعد یک صحنه دیگر، یک شبح با انگشت شفاف با دست اشاره میکند، آب و نان نشان میدهد.... دوباره سر جایم مینشینم و خیال ناپدید میشد.
این خیالها باعث شد به توهمات روحانیون زاهد در بیابانها یا غارها فکر کنم، آنان نیز به خاطر کمبود غذا دچار توهم شدهاند، مسلماً، و روحهای مقدس دیدهاند. این مسائل باید موضوع مطالعه پزشکان و روانشناسان متخصص قرار گیرند. مسلماً، موضوع با بدن و مغز ارتباط دارد.
در روز نهم اعتصاب غذایم، وقتی از تخت پایین آمدم، دچار سرگیجهٔ شدیدی شدم. روی زمین افتادم. نمیدانم چه مدت گذشته بود که نگهبان و پرستار وارد شدند؛ گفت: «اعتصاب غذای خشک اعلام کردهاید»، و دارویی جلوی بینیام گرفت. سپس گفت که باید به بیمارستان زندان منتقل شوم؛ برانکارد آورده بودند. رد کردم، گفتم خودم راه میروم، و با تکیه بر دیوارها شروع به راه رفتن کردم. وقتی به حیاط رسیدیم، هوا تازه بود. یک زندانی روس جلوتر از من راه میرفت و مدام خون تف میکرد... مرد بیچاره بهشدت مبتلا به سل بود.
وقتی وارد یک سالن بیماران شدم؛ دم در ایستادم، در آن لحظه یک فرد با چهره ارمنی، ریش و سبیل دار از عمق سالن به من نزدیک شد؛ «ارمنی هستید، - گفت، - نزد من تخت خالی هست، بیایید»، گفت و راهنمایی کرد. «من قرهباغی هستم، - گفت، - نامم تیگران بک حسن جلالیان است، من نیز به عنوان بیمار اینجا دراز کشیدهام. شما خیلی لاغر شدهاید، مگر اعتصاب غذا کردهاید؟»، - گفت. گفتهاش را تأیید کردم.
تیگران بک به من جا داد کنار تختش و شروع به دادن توصیه کرد: «کسی که اعتصاب غذا کرده، وقتی شروع به خوردن میکند، به تعداد روزهایی که اعتصاب غذا کرده، فقط باید غذاهای مایع مصرف کند، سپس به همان تعداد روز سبزیجات، و در مرحله سوم فقط گوشت. اگر در مرحله اول گوشت یا چیز جامدی خورد، رودهها پاره میشوند، چون از اعتصاب غذا دیوارههایشان نازک میشود». پس من باید اینطور عمل میکردم: دیگر اصلاً گرسنگی احساس نمیکردم، میتوانستم نظم را رعایت کنم.
تیگران بک تعریف کرد که او قرهباغی است، در روستایشان نفوذ داشت، بنابراین چکا تحملش نکرد و او را زندانی کرد؛ «روستاییان به نام من قسم میخورند»، - میگفت. و راست میگفت، تیگران بک مرد خوبی بود، حتی تاتارهای حاضر در سالن ما با او با احترام رفتار میکردند.
— پزشک ما یک روس مسن است، با من صمیمی است و از نام خانوادگی من، حسن جلالیان، بسیار تحت تأثیر قرار گرفته است. اگرچه بهبود یافتهام، اما سرفه میکنم، به او نشان میدهم، اقامتم در اینجا را طولانی میکنم، زیرا چه کسی میداند، شاید مرا نیز به سالاوکی بفرستند...
و راست میگفت، وقتی پزشک مسن روس آمد، تیگران بک دوباره از او نام خانوادگی را پرسید و خودش نیز تکرار کرد: گاسان جلالوف... (روسیها حرف «هـ» را ندارند).
زندانی که مدت طولانی گوشت نمیخورد به بیماری اسکوربوت مبتلا میشود و دندانهایش شروع به ریزش میکنند. گروهی از زندانیان از قوم به اصطلاح «کالمیک» بودند، با ریشهای کمپشت که از زیر چانه درآمده بود. هنگام حرف زدن انگار مثل بز بع بع میکردند. یک جور چای سبزرنگ مینوشیدند، که بیمزه بود. همه از اسکوربوت رنج میبردند.
به یک زندانی تاتار گفتند که وسایلش را جمع کند. تیگران بک فوراً روی یک کاغذ نامه نوشت، تاتار آن را در جورابش گذاشت، تا به روستا ببرد.
تیگران بک برایم از هوسرانیها و خشونتهای بلشویکها تعریف میکرد: «تمام اقتصادم را نابود کردند»، جمعبندی کرد.
نگرانی من چیز دیگری بود: فکر میکردم: آیا کشیش خاچوانکیان موفق شد به پدر آرسن در مسکو خبر برساند، که من زندانی هستم؛ رفقا چگونه از خود محافظت میکنند. در مورد خودم، میمردم، اما راز نمیدادم، بگذار رفقا در امان باشند.
֍
مرا صدا زدند؛ یک بازجوی جوان بود، بلوز سیاه پوشیده بود. گفتم: من اعتصاب غذا اعلام کردهام و منتظر نتیجه هستم؛ گفت:
- بیفایده است.
- بیش از یک سال است که در زندان نشستهام و هنوز وضعیتم نامشخص است؛ کتابهای خواندنی را نیز قطع کردند، بنابراین اعتراض میکنم، گفتم. دوباره:
- بیفایده، - گفت، - اکنون شما را به ایزولاتور یاروسلاول خواهند فرستاد (انفرادی)، - گفت و بلند شد.
وقتی میخواستند مرا از بیمارستان بیرون ببرند، تیگران بک بسیار متأثر شد. «نگران نباش، - گفت، - تو تبعه ایران هستی، - در پایان تو را آزاد خواهند کرد، کار ما سخت است. خوش باشی، هزاران بار خوش باشی، برادر من»، - گفت با چشمانی پر از اشک.
خداحافظی کردم، برایش نیز آرزوی موفقیت کردم.
شهر یاروسلاول در شمال شرق مسکو قرار دارد، در فاصله حدود دویست و پنجاه کیلومتری. یک شهر تاریخی و قدیمی روسی است. در ایستگاه راهآهن ما را به صف کردند و پیاده راندند، و چند پیرمرد را روی یک گاری نشاندند؛ وقتی سوار گاری میشدند، یک پیرمرد ترک قفقازی، که به او ماشتی میگفتند، فریاد زد، «آی بیر دانا کیاباب اولسایدی، یاردخ...» همه خندیدند، «آی ماشتی، اینجا کجاست، کیاباب کجاست؟»، - گفتند.
به حیاط زندان مجرمان یاروسلاول رسیدیم. وقتی مجرمان را جدا کردند، ما، سیاسیها، را به بخش سیاسی واقع در پشت آن بردند.
آن یک ساختمان قدیمی دوطبقه بود، صومعه سابق، با سلولهای کوچک و باریک، با دیوارها و کف خشک و سنگی. مرا در اتاق شماره ۱۱ طبقه دوم گذاشتند (طبقات بسیار کوتاه بودند)، که تختش به دیوار آویزان بود. روزها پایههای تخت را در میآوردند تا زندانیان دراز نکشند و استراحت کنند... شب پایهها را میگذاشتند. پنجره میلهدار بود، دو جداره (در جاهای سرد پنجرهها دو جداره هستند و جداره بیرونی در زمستان یخ میبندد).
روی دیوار روبروی حیاط پست نگهبانی بود، همیشه تحت نظارت بودیم. از پنجرهام نیز باید با احتیاط به زندانیانی که در حیاط گردش میکردند نگاه میکردم، که روزی یک بار برای «پرگولکا» (گردش) بیرون میآوردند.
֍
روز بعد از زندانیم بود، که در میان راهروندگان در حیاط دو چهره آشنا دیدم. یکی... موکوچ آبارانتسی بود، که از تبریز میشناختم و، که رفیق ساسونیام آرتاشس استپانیان در زندان متخ دربارهاش به من هشدار داده بود، که مشکوک است، و دیگری کارتسیوادزه گرجی، از دانشجویان پراگ، بود، که قبلاً در پاریس شنیده بودم که از طریق ترکیه مخفیانه به شوروی وارد شده، اما دستگیر شده است. کارتسیوادزه به حزب سوسیال-دموکرات گرجستان تعلق داشت. او نیز احتمالاً مرا در حال گردش در حیاط دیده بود، اما نه به هم برخوردیم، نه درباره هم حرف زدیم.
در آن روزها، وقتی مرا برای گردش به حیاط میآوردند، متوجه شدم که موکوچ نیز در میان راهروندگان است. ناگهان دیدم او با یک زندانی ترک آذربایجانی به من نزدیک شد:
- آگودره، تو هم اینجایی؟ - گفت روبرویم ایستاد.
گفتم: شما کی هستید، نمیشناسم.
- وای، یادت نمیآید، من موکوچ هستم، اهل آباران.
- یادم نیست، - گفتم به طور خشک.
او جا خورد؛ ترک را با خود آورده بود، تا شاهد باشد، اگر من با موکوچ آشنایی نشان دهم؛ حالا نیز شاهد شد، که نمیشناسم. «بگذارند بروند و به چکای خود گزارش عدم موفقیت را بدهند. آن «نومر» نتیجه نداد»، با خود فکر کردم.
با این حال، پس از آن، موکوچ به تلاش برای «نومر»های دیگر ادامه داد. میپرسید: «نیکول نیکوغوسیان کجاست، مخو (گریگور مخیتاریان)؟»؛ نمیدانم: پاسخ میدادم. «اما مگر شما با هم در پراگ نبودید، میدانی الآن کجا هستند؟». نمیدانم، - پاسخ میدادم، - من خیلی وقت است از پراگ دور شدهام.
یک زن جوان اوکراینی به نام نادژدا ویتالِونا نیز با ما برای گردش بیرون میآمد، که به لهستان فرستاده شده بود، با سمت رسمی، اما پس فراخوانده و زندانی شده بود.
موکوچ گاهی با او دست در دست راه میرفت. نادژدا شروع کرد به دست در دست راه بردن با من؛ من با ادب دستش را دور میکردم، میگفتم: «ما زندانی هستیم، حق دست در دست راه بردن نداریم، مخصوصاً که شوهر شما نیز در این زندان است».
یک روز موکوچ گفت: «بیا با هم نامهنگاری داشته باشیم. من نامه را به نادژدا میدهم، به تو میدهد. تو نیز به او میدهی، به من میدهد...».
- چه نیازی به نامهنگاری است، وقتی اینجا همدیگر را میبینیم. اگر حرفی داری بگو و جوابت را بگیر، - گفتم با نگاهی تیز به چشمانش.
واضح بود. موکوچ میخواست دستخط مرا به دست آورد، اما بدین شکل جاسوس بودنش ثابت میشد.
پس چکا موکوچ آبارانتسی را از زندان ایروان به انفرادی یاروسلاول منتقل کرده بود، تا برایم دام بگذارد؛ اما: اشتباه کرده بود؛ من میدانستم موکوچ چه میوه تلخی است. تا به حال نیز خود را مدیون آرتاشس استپانیان ساسونی احساس میکنم، که مرا نسبت به موکوچ هشدار داد.
یک روز در وقت گردش، ترک دوست موکوچ به من نزدیک شد و شروع به تعریف خشمگینانه کرد، که چگونه داشناکها ساکنان روستای مالبالیقیان آنان را قتل عام کردهاند... من ساکت گوش دادم، سپس گفتم: «من از چنین چیزهایی نمیدانم، من در فرانسه زندگی کردهام».
یک روز دیگر، وقتی از گردش در حیاط به سلولهایمان برمیگشتیم، نادژدا و من به طبقه دوم، جلوی سلولهایمان رسیدیم؛ در آن لحظه دربان پیر ما برای یک لحظه برای دادن دستوری به یک سلول رفت، نادژدا از این فرصت استفاده کرد و مرا بوسید... من دستپاچه شدم، اما دربان بیرون آمد و ما را بر اساس سلولها جدا کرد، بدون اینکه متوجه شود.
در سلولم فکر میکردم: آیا این هم یکی از «نومر»های چکا نبود؟ مگر نادژدا با موکوچ صمیمی نیست، و بعد، شوهرش نیز در یکی از این سلولها است...
وقتی تلاشهای موکوچ بیثمر ماند، شروع کردند مرا برای قدم زدن به حیاط دوم ببرند. زندانیانی که با من راه میرفتند عبارت بودند از: آنا آبریکوسووا، خواهر دکتر آبریکوسوف، پزشک لنین. او در دانشگاه کمبریج تحصیل کرده بود؛ دختری حدوداً ۵۵–۶۰ ساله، زنی روشنفکر و بسیار تحصیلکرده بود که صحبت کردن با او برایم لذتبخش بود؛ قابل اعتماد بود. روزنامه میگرفت تا بخواند، مخفیانه به من میداد، من در سلولم میخواندم و سپس روز بعد به او برمیگرداندم. به زبانهای انگلیسی و روسی مسلط بود و حتی تعدادی کلمه انگلیسی به من یاد داد که آن زمان بلد نبودم. درباره زندانی شدنش تعریف کرد:
- از انگلستان به وطنم بازگشتم، برای کار، به خصوص که برادرم پزشک لنین بود، به ذهنم خطور نمیکرد که زندان بیفتم. یک روز، سال ۱۹۲۳ بود، یکی از سفیران اتحاد شوروی در سوئیس به نام وورونسکی ترور شد. ما خبر نداشتیم. چند ده نفر از ما را در مسکو زندانی کردند؛ حدود بیست نفر را به عنوان ضد انقلابی تیرباران کردند، در پاسخ به ترور. مرا نیز به ده سال زندان محکوم کردند؛ اکنون پنج سال است که اینجا نشستهام... خواهید دید چه رژیمی است، - حرفش را تمام کرد.
از جمله کسانی که با ما راه میرفتند یک پزشک مسن نیز بود که مرد جدی بود و کم حرف میزد. قابل اعتماد بود.
مرد مسن دیگری، با قد کوتولهای، بدنی پرحجم، سری طاس و ریشی کاملاً سفید و بلند تا سینه، روسی به نام وازنسنسکی بود، بسیار خداترس و مذهبی، به یک زندانی جوان روسی بیست ساله عشق به خدا و دین موعظه میکرد. آن جوان پسر خوشبرخوردی بود، عاشق شده بود، وقتی او را زندانی کرده بودند؛ در پایان در زندان دیوانه شد - فریاد میزد «اورین، اورین».
پنجمی یک چینی به نام چان-چین بود، که نزدیک مرز منچوری دستگیر شده بود. من به چان-چین سیگار میدادم، او نیز جورابهایم را با نخ وصله میزد، بسیار ظریف، که مخصوص چینیهاست. یک روس مختلط با تاتار نیز بود که احساس کردیم میوه خوبی نیست، با او صحبت نمیکردیم، بنابراین او را از صف ما بیرون بردند.
روزنامهای که آنا آبریکوسووا میداد را در سلولم در حدود نیم ساعت مخفیانه میخواندم، تا آخرین حرف، سپس کاری نداشتم، مینشستم و اشعار و شعرهای زیادی را که از بر کرده بودم از حفظ میگفتم - «آنوش» و «فتح دژ تمبک» و «مراسم ختم» هوهانس تومانیان به یادبود یک و نیم میلیون ارمنی شهید، که به دست ترکهای قاتل سلاخی شده بودند، شعرهای «ساعت» و «دکل» درنیک دمیرچیان، اما به ویژه شعر «زندانی شیلیون» لرد بایرون، که هوهانس تومانیان به شکلی عالی ترجمه کرده است. کاملاً با وضعیت من، به عنوان یک زندانی، مطابقت داشت، این است مقدمه «زندانی شیلیون»،
«ای آزادی، ای نفس جاودان،
تو در زندانها درخشان میدرخشی،
آنجا که امید برایت سکونتگاه میسازد
و فقط عشق تو را میشناسد.
و وقتی فرزندانت، زده شده با زنجیر،
در زندانهای بینور به شهادت میرسند
و میهن را ستایش میکنند -
تو با بالهای تندباد پراکنده میشوی.
شیلیون، زندان تو همیشه یک مکان مقدس است،
و کف غمگین تو - یک محراب،
بونیوار آنجا بسیار عذاب کشید
ردپای خود را بر روی سنگها گذاشت.
و بگذار همیشه پاک نشده باقی بمانند،
که از ستم خدا را میخوانند».
من نیز آنقدر در سلول باریکم راه رفته بودم که پاهایم روی زمین ردپا انداخته بود.
احساس نیاز شدیدی به خواندن کتاب داشتم؛ به ادارهٔ زندان درخواست نوشتم. خوشبختانه اجازه دادند، به شرط آنکه قیمت کتابها را بپردازم؛ پول کمی که داشتم نزد آنان بود. موافقت کردم و فهرست کتابها را خواستم. مطالعات جالبی وجود داشت: ۱) مطالعهٔ آکادمیسین اوسیپوف دربارهٔ «ایالات متحده آمریکا»، ۲) مطالعهای با عنوان «ژاپن»، جلدی بزرگ، ۳) مطالعهای جامع دربارهٔ آنارشیست نظریهپرداز و کنشگر مشهور باکونین به قلم وازنسنسکی، همه به زبان روسی. قیمتها ارزان بود، چاپ شوروی، به جز کتاب «ژاپن» که مربوط به دورهٔ تزاری بود.
در اولویت اول مطالعه آکادمیسین اوسیپوف درباره آمریکا را به طور اساسی خواندم، که بسیار جدی و عینی بود، با جداول آماری.
حتی در سال ۱۹۲۷ آکادمیسین اوسیپوف مینوشت که ایالات متحده شصت درصد کاغذ جهان را مصرف میکند، که در خزانهٔ دولتی شصت میلیارد سکهٔ طلا دارد، که بهرهوری کار در ایالات متحده هم در صنعت و هم در کشاورزی از همه کشورها بالاتر است، که آمریکا یک کشور سرمایهداری است و غیره.
در آن روزها نمیتوانستم تصور کنم که روزی به عنوان یک کنشگر-سردبیر به ایالات متحده بروم، همانطور که در سال ۱۹۵۳، ۲۵ سال بعد، اتفاق افتاد؛ و من با پیشآگاهی نسبتاً کافی از آن کشور قدم به ایالات متحده گذاشتم.
انگلیسی را نیز به صورت خودآموز در آمریکا یاد گرفتم، با کمک فرانسوی که میدانستم.
سپس به کتاب «ژاپن» پرداختم. نویسندهٔ روس (نامش را فراموش کردهام) در جنگ روسیه و ژاپن ۱۹۰۴-۱۹۰۵ میلادی خبرنگار یک روزنامهٔ روسی بوده، به دست ژاپنیها اسیر شده بود، سه سال آنجا زندگی کرده و به اندازهٔ کافی ماهرانه مطالعه کرده بود.
به زندگینامه آنارشیست میخائیل باکونین، به قلم وازنسنسکی پرداختم. درباره آنارشیستها - کروپوتکین، میخائیل باکونین، ایتالیاییها - کافیئرو کارلو، کوستا و مالاتستا در پاریس، در سالهای دانشجوییام، بسیار خوانده و مطالعه کرده بودم. اکنون کنجکاو بودم که نظریهپردازان شوروی چه رویکردی دارند.
شور و اشتیاق وازنسنسکی قابل توجه بود به این مناسبت که میگفت: «ببینید، میخائیل باکونین نیز طرفدار دیکتاتوری پرولتاریا بود»؛ اما وازنسنسکی به طور کامل اعلامیه باکونین را درباره دیکتاتوری پرولتاریا نقل نمیکرد، که میگوید:
«اصل دیکتاتوری باید این باشد که در اسرع وقت وجود خود را «غیرضروری و بیهوده» کند.»
میخائیل باکونین مخالف نظریههای کارل مارکس بود و علیه مارکس مبارزه کرده بود.
֍
بعد از خواندن کتابهای فوق و یکی دو کتاب دیگر، دوباره داشتن کتاب را برایم ممنوع کردند.
این بار فقط به اشعاری که از بر کرده بودم محدود نماندم؛ تصمیم گرفتم تاریخهای اصلی تاریخ ارمنستان را نهایتاً از بر کنم، با بازیابی از حافظهام. من یک ارمنی بودم، یک مسئله ارمنی داشتیم - که توسط قدرتمندان جهان، از طریق دیپلماسی خائنانه، نادیده گرفته و خیانت شده بود؛ یک داشناک بودم، وقف داد عادلانه مردم ارمنی. بنابراین، باید کاملاً بر تاریخمان مسلط میشدم. همانطور که در سالهای دانشآموزیام حافظهام را با از بر کردن شعرها بازیابی کرده بودم، باید دورههای تاریخی و تاریخها را نیز بازیابی و کاملاً از بر میکردم. سخت بود، چون کتابی در اختیارم نبود، اما ممکن بود. به همین دلیل است که امروز وقتی مقاله مینویسم هرگز برای تاریخها به منبعی مراجعه نمیکنم؛ حافظه فوقالعادهای دارم و بسیاری بر این موضوع گواهی میدهند. فقط در یک چیز حافظهام ضعیف است: وقتی یک کاغذ را جایی میگذارم، بعد نمیتوانم جای آن را به یاد بیاورم... این نیز از زندان باقی مانده است؛ مگر در سلول زندان امکان و نیاز به گذاشتن هر چیزی در جایی وجود داشت، و چون من دو سال مداوم در زندانهای شوروی بودم، آن بخش از حافظهام از بین رفت؛ این را به توجه روانشناسان-پزشکان واگذار میکنم.
مسئله ارمنی. - در برابر بیتفاوتی بزرگان جهان، اغلب شعر «دکل» درنیک دمیرچیان را زمزمه میکردم:
«در پهنههای آزاد و وحشی دریا،
جایی که طوفان بیهوده غرولند میکند،
در آغوش امواج افتاده است
یک دکل شکسته، ناامید.
گاه ناگهان به بالا پرتاب میشود،
گاه دوباره ناامید فرود میآید،
و از آنجا که زندگی ویران شده است،
دیگر اکنون غرولند نمیکند.
زندگیاش اکنون یک شوخی غمگین است،
گاه بالا، گاه پایین، روزی پس از روزی،
در پایین بیهوده، خسته، تنها است....»
این به طور نمادین مسئله ارمنی بود؛ یک دکل، شکسته، تسلیم شده به هوس امواج خروشان...
و اشکهایم جاری میشد؛ سپس خشم وجودم را فرا میگرفت، علیه قدرتمندان و ستمکاران جهان؛ بیشتر در ایمانم محکم میشدم که روزی مردم ارمنی شهید بر حقوق عادلانهاش مسلط خواهد شد، و من آماده بودم همه را به مبارزه فرابخوانم...
֍
زمستان نزدیک میشد، نه لباس گرم داشتم، نه پتو (پتویم را در متخ به رفیق ساسونی آرتاشس استپانیان هدیه داده بودم). پوشش نازک زندان مرا در برابر سرمای ۴۰–۴۵ درجه زیر صفر یاروسلاول محافظت نمیکرد.
یک روز نیز ناگهان، به طور غیرمنتظره، یک پالتوی گرم، کلاه، چکمههای نمدی بلند و یک کیک-شیرینی دریافت کردم. مادرم، بدون دانستن زبان (روسی)، چطور به یاروسلاول رسیده بود* (بعداً فهمیدم یک زن آشوری را اجیر کرده بود، که روسی بلد بود و به یاروسلاول آمده بود)، هزاران کیلومتر دور از ایروان. به من اجازه ملاقات با مادرم را ندادند... دوباره خشونت حکومت را فهمیدم.
اعتصاب غذا اعلام کردم، در اعتراض به اینکه به من اجازه ملاقات با مادرم داده نشد، و پروندهام نیز در وضعیت نامشخصی است. کیکی را که مادرم آورده بود روی کنسول (میز کوچک تکیه داده به دیوار) گذاشتم، دست نزدم.
در ۲۴ ژانویه ۱۹۳۰، زندانبان صدا زده بود؛ حاضر شدم. زندانبان با درجه سرهنگی، هیکلی محکم و مردی سنگینکلام بود. شروع به ترغیب من کرد که اعتصاب غذایم را پایان دهم. دیدم روی میزش عکس لنین است، صورتش به سمت من. از پایان دادن به اعتصاب غذایم خودداری کردم. وقتی به سلولم بازگشتم، به عکس لنین فکر کردم: احتمالاً چهارمین سالگرد مرگش بود و زندانبان میخواست که من آن روز اعتصاب غذا نکنم. اما من قبلاً اعلام کرده بودم که ادامه خواهم داد. زندانبان نیز میدید که کیکی که مادرم آورده بود کپک زده است، و دست نزده بودم.
اعتصاب غذایم هجده روز طول کشید، وقتی اطلاع دادند که بازپرسی از مسکو خواهد آمد.
֍
مرا نزد بازپرس آمده از مسکو صدا زدند. بازپرس زن بود، به نام آندریوا، دختر کنشگر شوروی آندریف. زنی بلندقد، با چهرهای خشن؛ پرسید از کجا به اتحاد شوروی آمدهام؛ پاسخ دادم از فرانسه.
- شما یک عامل فرانسوی هستید، - گفت.
- پس هر کس از فرانسه میآید، عامل فرانسوی است؟ - گفتم.
- بله، همینطور است، - پاسخ داد.
- آیا شما وجدان انقلابی و مدرک دارید؟ -
- ما میدانیم، - گفت.
- اگر تمام دانستههایتان اینگونه است، برایتان متأسفم، - گفتم و بلند شدم، - با چنین اتهام بیاساسی سالهاست مرا در زندانهایتان نگه داشتهاید...
(بعدها، وقتی در سال ۱۹۳۷ پاکسازیهای استالینی رخ داد، سر آندریف را نیز خوردند، شاید همراه با او آندریوا، که به من تهمت زده بود).
֍
یک ساعت جیبی زرد داشتم، که روی میزم میگذاشتم. در زمان اعتصاب غذا در آنجا نیز دچار توهم شدم. دراز کشیده بودم با پالتو و چکمههای نمدی بلندم (پتو نداشتم، با لباس میخوابیدم). ناگهان احساس کردم یک سگ بزرگ و سیاه، با گذاشتن پاهایش روی دو طرفم به سنگینی، به سمت صورتم بالا میآید؛ سگ را پس زدم، ساعت به چشمم ظاهر شد - ساعت سه بود؛ اما ساعت به صورت افقی روی میز بود، وقتی از جاکم بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم، دقیقاً ساعت سه بود... چطور بود که در حالت درازکش ساعت سه را به صورت افقی دیده بودم. تا امروز برایم یک معماست؛ شاید روانشناسان این معما را حل کنند.
سرما وحشتناک بود؛ شیشه پنجرهام یخ زده و یخ بسته بود؛ اگر گاهی برای قدم زدن به حیاط میرفتم، کلاهم را از پیشانیام پایین میکشیدم، زیرا سرمای یخبندان مانند حلقه ای پیشانیام را میفشرد؛ ریش و سبیل داشتم، فوراً یخ میبست؛ وقتی به سلول بازمیگشتم، حدود نیم ساعت طول میکشید تا یخهای ریشم را بکنم. خود سلول نیز سرد بود، انگاری بخاری بود، اما دستم را نمیسوزاند، آنقدر کم میسوختند.
کلاغهای یاروسلاول - سفید و سیاه، بزرگجثه، پرهای فراوان داشتند.
انزوگاه یاروسلاول «بخش پرش چکای کل (OGPU)» نامیده میشد. زندانیان با اهمیت استثنایی را از مسکو به آنجا میفرستادند؛ تعریف میکردند که در این «ایزولاتور» دوشیزه سوسیالیست-انقلابی تروریست کاپلان، که به لنین حمله کرده بود، زندانی بوده؛ لنین زخمی شده بود، گفته بود: «باید جان زنان شجاع را بخشید»، و به کاپلان حبس ابد داده بودند، سپس او را به زندانهای سیبری فرستاده بودند، جایی که در گمنامی مرده بود.
لئون تروتسکی را نیز به انزوگاه یاروسلاول آورده بودند، سپس از کشور اخراجش کرده بودند.
در روزنامه خوانده بودم که وقتی تروتسکی با کشتی به قسطنطنیه رسیده بود، برای مصطفی کمال پیامی فرستاده بود: «آقا، من نه از روی اراده آزاد، بلکه با تسلیم در برابر زور به کشور شما آمدهام»، اما «رفیق کمال» به «رفیق» تروتسکی پناه نداده بود، بنابراین او به مکزیک رفته بود، تا بعدها قربانی تروریستی شود که «رفیق» استالین فرستاده بود.
֍
مجرمین جنایی در زندانهای شوروی مورد احترام بودند؛ «آنان قربانیان نظام اجتماعی قبلی هستند» - بلشویکها چنین استدلال میکردند. و اینگونه بود که در بخش مجرمین جنایی مجاور زندان سیاسی ما سخنرانیها، نمایشها و شبهای موسیقی برگزار میشد، برای آموزش و اصلاح مجرمین؛ «خانههای اصلاحی» ویژهای وجود داشت، برای اصلاح دزدان، راهزنان، قاتلان.
وقتی برای مجرمین شب موسیقی برگزار میشد، و دری که ما و آنان را جدا میکرد برای یک لحظه در پایین باز میکردند، امواج صدای موسیقی به من میرسید... دیوانه میشدم، چون ماهها بود که صدای موسیقی به گوشم نرسیده بود. موسیقی یک زبان بینالمللی است، در دسترس همه و لذتبخش، در حالی که این بینالمللیها بودند که ما را از این زبان محروم کرده بودند...
֍
اوایل فوریه ۱۹۳۰ بود که آمدند مرا از انزوگاه یاروسلاول به مسکو ببرند. اول خواستند ریشم را که روییده بود بتراشند، نگذاشتم؛ فقط مرتبش کردند. این بار مرا سوار یک خودروی سواری کردند که ظاهر خوبی داشت، با دو چکیست با لباس نظامی همراهیام میکردند.
در ایستگاه مسکو مرا روی یک نیمکت نشاندند. یک جوان زخمی را که با بانداژ بسته شده بود و روی برانکارد دراز کشیده بود، دقیقاً روبروی من آوردند و گذاشتند.
تعجب کردم وقتی چند نظامی با لباس ژاندارمهای تزاری را دیدم که اغلب با سوتهای کوچک دهانی سوت میزدند. ناگهان دیدم آن جوان به شدت زخمی با بانداژ، با انرژی زیاد از روی برانکارد بلند شد و دور شد؛ روی پارچه برانکارد رد خون بزرگ و خشک شدهای بود... «این یک نمایش (نومر) است»، فکر کردم و کاملاً بیتفاوت به نظر آمدم (اشارهای بود به قتل، ترور). سپس مرا به یک اتاق منتقل کردند که سه جوان روس در آن بودند، روی زمین نشسته بودند؛ من نیز روی زمین نشستم (صندلی نبود). و ناگهان جوانان روس شروع به فحش دادن با فحش سهطبقه روسی کردند: «آمده است پلهای ما را منفجر کند، کارخانهها را از کار بیندازد، خرابکاری سازماندهی کند... من به ...».
من با ظاهری بیتفاوت تماشا میکردم و گوش میدادم، بدون اینکه کلمهای بر زبان آورم. میدیدم که این یک «نمایش (نومر)» جدید است.
از آنجا مرا سوار خودروی سواری چکا کردند که رانندهاش یک روس قویهیکل بود، کف دستهایش به اندازه سر یک کودک کوچک بود.... (تا به امروز در مقابل چشمانم است). مانند توفان رانندگی میکرد، در حالی که زیر لب فحش میداد (خودروهای سواری چکا همیشه بسیار سریع رانندگی میکنند و اگر کسی زیرشان بماند مسئول نیستند). دیدم خیابان را زنان روس (خاخلوشکاها) با جاروهای بزرگ تمیز میکنند، تعجب کردم.
مرا به یک ساختمان بردند. زندانیان در صف ایستاده بودند؛ من نیز ایستادم. بازجوی چکیست پشت میز شروع کرد یکی یکی نام و نام خانوادگی را بپرسد. یکی گفت: «بیتونوف» (قوطی روغن)، بعدی گفت: «ژاروف» (گرم-انی)، «پاژاروف» (آتش-انی)، «بومبوف» (بمب-انی)... برای من واضح بود که اینها نمایش (نومر) هستند؛ من سرد و بیتفاوت بودم. آن زندان «خانه ۱۴» نامیده میشد؛ در یک اتاق جمع شده بودیم. گروهی از دستگیرشدگان در خیابان را نیز آوردند؛ یک ارمنی بود، دلیلش را پرسیدم، گفت: «بیرون سر و صدا شنیدم، از مغازه بیرون آمدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، مرا نیز دستگیر کردند...».
یک جوان روس داشت درباره یک واقعه تعریف میکرد، از کلمه «آرمیاشکایا» (ارمنی کوچولو) استفاده کرد که مخصوص رژیم تزاری بود، زمانی که ارمنیها تحقیر میشدند؛ و اکنون در دوران حکومت شوروی نیز همان کلمه تحقیرآمیز...
یک روس مسن داشت سردش میشد، میخواست کمی بخوابد، پالتویم را رویش انداختم. «شما بسیار مهربان هستید»، گفت و یک ساعت خوابید. وقتی بیدار شد گفت: «شما مرا نجات دادید، وگرنه نمیتوانستم در این جهنم بخوابم و استراحت کنم».
آن اتاق «نقطه انتقال» نامیده میشد؛ از آنجا مرا به زندان «لوبیانکا» بردند، که نامش وحشت بر زندانیان و شهروندان میانداخت، زیرا اکثر کسانی که به آن زندان برده میشدند کاندیدای اعدام بودند.... ساختمان سابق یک هتل بود که به زندان تبدیل شده بود. هفت زندانی بودند؛ یک روشنفکر بلندقامت و تاثیرگذار بود و حدود سه نفر بودند که با او صحبت میکردند. به من کنار یک زندانی گرجی جا دادند. گرجی شروع کرد دوستانه با من صحبت کند، به عنوان یک قفقازی. گفت که آن زندانی جدی روشنفکر ورشینسکی نام دارد، یک معمار مشهور است، اجازه نداده است که شعار «پرولتاریای جهان، متحد شوید!» روی کتابهایش چاپ شود، اکنون او و دو هزار هوادارش را به عنوان سازماندهندگان «ضربه به دولت» زندانی کردهاند. از معماران مشهور دوره تزاری بود و کتابهای زیادی نوشته بود.
اتاق ما تاریک بود؛ برای قدم زدن بیرون نمیبردند، صبح زود برای توالت میبردند که باز بود؛ یک اسقف روس قویهیکل با ما بود، روی سوراخ توالت مینشست و دعا میخواند... دیگر روسها نیز همین طور. من، به عنوان یک ارمنی، خجالتی بودم و دو روز خودداری کردم، اما روز سوم چارهای نبود، من نیز نشستم... در حضور دیگران، که در صف ایستاده بودند. زندانی کریمهای چکای تفلیس را به یاد آوردم که هر بار میگفت: «من به ... حتی توالت را برایمان نگه میدارند».
ساعت یک بامداد، بعد از نیمه شب، آمدند و ورشینسکی را صدا زدند... «راسخود»... (کلمهای مخصوص زندانهای شوروی... به معنای تحتاللفظی «صرف کردن»، به جای کلمه اعدام به کار میرود...) زندانیان زمزمه کردند.
دو شب بعد، ساعت دوازده نیمه شب آمدند و چکیست نام مرا خواند، بدین صورت: «آقا آکونیان»... (روسها صدای «ه» را ندارند، اوهانیان را اُگانیان تلفظ میکنند، و آگونیا به معنای احتضار است).
- پس، آقا آگونیا (یعنی آقای احتضار....).
- عجله کن، - گفت چکیست روس.
- من ماشین نیستم، - گفتم عصبانی و تصمیمی وجودم را فرا گرفت.
- راسخود.... راسخود... - زندانیان زمزمه کردند، - جوان است...
با چکیست از ساختمان خارج شدم. یک «کلاغ سیاه» (خودروی بسته چکا به رنگ سیاه است و مردم آن را «کلاغ سیاه» نامیدهاند، که شوم است).
ورودی «کلاغ سیاه» از پشت است، با پلهها؛ یک راهرو بسیار باریک، سپس در میلهای آهنی، داخلش زندانیان را به هم فشرده پر میکنند.
وقتی از پلهها بالا رفتم و پا در راهروی باریک گذاشتم، مرا به کمد سمت چپ فشار دادند و در را کشیدند... در آن کمد، روی پا، فشرده ماندم. خودرو شروع کرد با سرعت بسیار به حرکت کردن.... لحظه بحرانی بود، در گوشم طنین انداز بود: «آقا آگونیا، آقا آگونیا....».
در آن لحظه کریستاپور میکائیلیان را به یاد آوردم... محکم باش، محکم باش، به خودم دلداری میدادم.
- اگر از اینجا جان سالم به در ببرم، باید نامم را آموزانیان بگذارم، - فکر کردم.
«کلاغ سیاه» توقف کرد؛ در کمد مرا باز کردند، گفتند: پایین بیا.
وقتی پایین آمدم، چکیست روس با بدجنسی گفت:
- خب چطور، خوب بود، نه؟
پاسخ ندادم. این بار مرا دوباره به زندان بوتیرکا آورده بودند. وارد یک سلول کردند: شماره سیزده.
«سیزده عدد شومی است، ممکن است تا صبح مرا برای اعدام ببرند»، فکر کردم و تا صبح بیدار ماندم، از هر صدای پایی مشکوک میشدم.
صبح شد... خطر آن شب با اضطرابهای عصبی گذشت، اما شبهای بعدی در پیش بودند.
روز دراز کشیدم و به خواب عمیقی رفتم، اعصابم تحلیل رفته بود. ناهار - سوپ با تیغ ماهی - را رد کردم؛ از نگهبان آب خوراکی خواستم؛ دلم میسوخت.
دوباره اعتصاب غذا اعلام کردم، اما آب میخوردم. من قبلاً به گرسنگی عادت کرده بودم، این سومین اعتصاب غذایم بود. روز سوم شروع کردم با پا به درپوش سطل کوبیدن و فریاد زدن؛ درپوش کج و معوج شد.
- زندانی یک قفقازی تندخو است، - از اتاقهای رو به حیاط شنیدم، حرف زندانیان روس. روسها قفقازیها را مردم گرمخو و سرکش میدانند.
نگهبان در سلولم را باز کرد و گفت:
- میدانید که ما باشنیا* (برج) داریم. شما را به آنجا خواهیم برد.
(* باشنیای پوگاچوفسکایا - برج پوگاچوف، که در آن پوگاچوف، شورشی روس را زندانی کرده بودند، که بعداً در زمان تزارها به دار آویخته شد.
آن برج در تاریخ روسیه مشهور است).
- برایم فرقی ندارد اینجا از گرسنگی بمیرم یا در برج، آقا، - گفتم با تمسخر.
کلمه «آقا» برایش توهینآمیز بود؛ نگفتم «تواریشچ» (رفیق).
و چطور میتوانستم به کسانی که مرا به آستانه مرگ رسانده بودند «رفیق» بگویم.
در زندان شنیده بودم که اعتصابکنندگان غذا را تا زمانی که دست برندارند اعدام نمیکنند.
روز چهارم، مرا برای بازجویی صدا زدند.
کنار میزی نشستم که دیوار پشتش از تخته بود.
در باز شد، کسی وارد شد که مانند ژاندارم تزاری لباس پوشیده بود (شباهتهایشان را در ایستگاه دیده بودم، در این مورد در صفحات قبلی نوشتهام)، با چکمههای براق بلند (ساپوگ)، در کنارش غلاف اسلحه سیاه براق، کمربند به کمر، حدود ۴۰–۵۰ ساله، موهای خاکستری شانه زده به یک سمت، مخصوص اسلاوها، با پوستی زرد کمرنگ، بینی گوشتی و چشمان آبی.
صدایش گرفته بود، گاهی غرّان.
نشست، یک پرسشنامه درآورد: - نام - نام خانوادگی.
- به چه دلیل اعتصاب غذا اعلام کردهاید؟ - پرسید.
- به دلیل نامشخص بودن وضعیتم، - گفتم.
در آن لحظه سیگارش را در سبد کاغذی کنار انداخت، سبد شعلهور شد... من صدایی نکردم (میخواستم فریاد بزنم: آتش!). او با پا آتش را خاموش کرد، در حالی که زیر لب غرغر میکرد. سپس بلند شد و پنجره را باز کرد، که نیازی نبود چون هوا سرد بود. من دوباره ساکت ماندم و فهمیدم که اینها نمایش هستند.
نشست، در حالی که چیزی مینوشت شروع کرد زیر لب با فحش سهطبقه روسی فحش دادن. (میخواست بفهماند که گویا من فحش دادهام*... * در زندگیام عادت به فحش دادن ندارم، فقط در مورد دروغگویان از کلمه استاخوز استفاده میکنم، که به معنای مستعد دروغ است).
- اعتصاب غذایتان را تمام کنید، - گفت.
- بیست ماه است که نشستهام و مرا از این زندان به آن زندان میکشند، در وضعیت نامشخص؛ وضعیتم را مشخص کنید، - گفتم.
او با صدای غرّان اعلام کرد:
- یا تو را اعدام میکنیم، یا تو را به جاهای دوردست میفرستیم و تا گور تعقیبت میکنیم.
وقتی گفت: «تو را به جاهای دوردست میفرستیم»، در آن لحظه از پشت دیوار تختهای صدای شیهه اسب شنیده شد.... درونم خوشحال شدم، زیرا اسب هم در خوابها و هم در افسانهها نشانه خوبی است.
تا به امروز صدای بازجو در گوشم است.
- نام شما چیست؟ - پرسیدم.
- یاکوشف، - با صدای بلند گفت.
آن نام برایم آشنا به نظر رسید.... یاکوشف، یاکوشف، در ذهنم تکرار میکردم، کجا آن نام را شنیدهام، خدای من.
وقتی به سلولم بازگشتم، شروع به کندوکاو حافظهام کردم و ناگهان به یاد آوردم: در روزنامه مهاجران روس در پاریس مقالهای از ولادیمیر لویچ بورتسف* (* ولادیمیر بورتسف سی و یک جاسوس «اوخرانا» را افشا کرده بود؛ همچنین ازف بدنام را. سپس خودش عوامل را در «اوخرانا» گذاشته بود. اولین چکا را در پاریس تأسیس کرد) درباره یاکوشف، جاسوس سابق «اوخرانا»ی تزاری، که سپس به جاسوس چکا تبدیل شده بود، خوانده بودم. وقتی انقلاب بلشویکی در روسیه رخ میدهد، بخشی از عوامل «اوخرانا» به لهستان فرار میکنند. از آنجا «اوخرانا» یاکوشف را از راه مخفی به روسیه میفرستد، تا با عوامل «اوخرانا» در روسیه ارتباط برقرار کرده و آنان را سازماندهی کند. وقتی یاکوشف پا به خاک روسیه میگذارد، میبیند که در دام چکا افتاده است.... چکا به یاکوشف پیشنهاد میدهد: یا عامل آنان شود، یا اعدام. یاکوشف پیشنهاد اول را انتخاب میکند و به عامل مهم چکا تبدیل میشود. سپس توسط چکا به اروپا، نزد نیکولای نیکولایویچ، فرستاده میشود، به عنوان عامل «اوخرانا»؛ فرماندار مشکوک نمیشود، یاکوشف تمام خطوط و ارتباطات سلطنتطلبان را به چکا لو میدهد، حتی آدمربایی کوتهپوف، کنشگر سلطنتطلب مشهور را از پاریس سازماندهی میکند.
این یاکوشف، بازجوی من بود...
نگرانی: - بودنم در زندان مسکو نگرانیهای خود را داشت. آیا رفقای بیرون چطورند، زبانهایشان بسته است؟ زبان من بسته است، اما میدانم که آنان نیز بیدغدغه نیستند. بعدها، وقتی در زبان ارتچال تفلیس بودم، مادرم در حین ملاقات تعریف کرد که وقتی برای دیدن سفیر ایران به مسکو رفته بود، اتفاقاً به کشیش آرسن سیمونیان نیز برخورده است؛ او گفته است: «مبارک باشد که چنین فرزندی تربیت کردهای؛ زبان بسته است، همهمان در امان هستیم».
مادرم همچنین به پسرعمویم هایک پزشکیان (گای) نیز مراجعه کرده بود، که مدرس آکادمی نظامی مسکو بود. هایک قول داده بود آنچه در توان دارد انجام دهد تا به من کمک کند، به خصوص که مرا از تفلیس به یاد میآورد.
مادرم همچنین تعریف کرد که وقتی در دفتر بازرگانی آقاموفها در مسکو بود، وقتی صحبت از زندانی شدنم شد، یک هنچاکی تبریزی به نام آراگل پاتماگریان گفته بود: - «حقش است، آن داشناک بسیاری از کومسومولها را در تبریز کتک زده است....». آقاموفها به او تذکر داده بودند که درباره یک زندانی چنین چیزهایی نگوید. برادر کوچکتر همان پاتماگریان، آشوت پاتماگریان، که در پاریس به لقب «چشم مسکو» معروف بود، همان اظهارات را درباره من داشته است؛ بازجویم نامی نبرد، اما همان عبارتی را به کار برده بود که برادر بزرگش به کار برده بود.
در تبریز، در میان دانشآموزان مدرسهٔ مرکزی، درگیریهایی از سال ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۰ وجود داشت، در حالی که من در آن سالها در تبریز نبودم، در اروپا تا سال ۱۹۲۸ درس میخواندم، و از این تاریخ تا سال ۱۹۳۰ در زندانهای شوروی بودم و نمیتوانستم کومسومول بزنم....
صبح روز هفتم اعتصاب غذایم آمدند، اطلاع دادند که اعتصاب غذایم را تمام کنم، مرا به تفلیس خواهند فرستاد.
اواسط ماه مارس سال ۱۹۳۰ بود. با قطار حرکت کردیم، با همراهی یک چکیست روس و یک محافظ. در کوپه، که مرا نشانده بودند، یک شهروند روس با همسر و کودک کوچکش بود. این نشانه خوبی بود، سختگیری وجود نداشت. من نزدیک به دو سال بود که کودک کوچک ندیده بودم، با دیدن کودک آرامش مییافتم، اما با آنان صحبت نمیکردم. آنان نیز فهمیده بودند که زندانی هستم، صحبت نمیکردند، اما گاهی نگاه مهربانانهای به من میانداختند. ریش داشتم، این نیز نشانهای بود که زندانی هستم، لاغر شده در اثر اعتصاب غذا.
- در زندان چکای تفلیس دوباره مرا به یکی از اتاقهای تاریک با راهروهای باریک و کج بردند. دو گرجی بودند، یک ارمنی، نامش آبوویان بود.
- شما اهل قاناقرهاید؟ - پرسیدم.
- بله، - پاسخ داد، - من از نسل خاچاطور آبوویان هستم.
مردی بود حدود شصت ساله، موسفید، نیمه طاس، با هیکلی محکم. من سرشار از احترام شدم.
سیگار نداشتم، او داشت، من صابون دستشویی داشتم، گفت: «اگر به من صابون بدهید، من به شما سیگار میدهم»، صابونم را دادم، آبوویان پنج عدد سیگار به من داد.
* * *
مرا نزد بازجو بردند. ارمنی بود، به نام پوغوسیان.
- از شما عکس خواهیم گرفت، سپس شما را به ایران خواهم فرستاد، - با اقتدار گفت، اما به من احساس میداد که خیرخواه است.
عکس گرفته شدم، عکسم با ریش بعداً روی گذرنامهام چسبانده شد (در تبریز شوهر خواهرم، آلک ساگینیان، نگذاشت آن عکسم را پاره کنم، تا به امروز نیز دارم).
وقتی به سلول بازگشتم، دو گرجی پرسیدند چه شد؛ گفتم که عکسم گرفتند و اطلاع دادند که مرا به ایران خواهند فرستاد؛
- امروز اول آوریل است، تو را فریب دادهاند، - گفتند....
در زندان استان ارتچالا مرا در اتاقی گذاشتند که نود درصدش کینتوهای تفلیس زندانی بودند؛ آنان دیدند که من آدمی متفاوت از خودشان هستم، مرا در سر اتاق، روی تخت نشاندند. یکی از آنان پرسید: «برادر جان، تو از ما نیستی، تو را برای چه نزد ما آوردهاند؟».
- عزیزم، من نیز نمیدانم چرا، - گفتم.
کلمه «عزیزم» من بسیار مورد پسند آنان قرار گرفت، و از آن پس شروع به احترام گذاشتن به من کردند، به ویژه یک کینتو به نام موکوچ، که جوان خوبی بود. وقتی ناهار را تقسیم میکردند، کینتوها در نوبت اول ظرف مرا به من میدادند، سپس خودشان برمیداشتند.
- به چه چیزی نیاز داری؟ - موکوچ پرسید.
- سیگار، - گفتم.
فوراً سیگاری به نام «ماخورکا» به من دادند. این ماخورکا سادهترین اما کمضررترین است؛ خردههای شاخههای تنباکو است، باید در کاغذ پیچید و کشید.
- شما را به چه دلیل زندانی کردهاند؟ - پرسیدم.
- بهخاطر نالُگ (مالیات)، آنقدر بر ما مالیات بستند که نتوانستیم بپردازیم؛ ما را زندانی کردند. برخی از ما فروشندهٔ تخممرغ، سبزی، میوه و ماهی بودند. (در آن سالها هنوز ردپای «سیاست اقتصادی نوین» وجود داشت؛ از سال ۱۹۳۰، سیاستِ کُلخوزهای استالین آغاز شد و به هرگونه ابتکارِ خصوصی پایان داده شد).
روزها کینتوها را برای کار میبردند. از موکوچ پرسیدم چه کار میکنند؛ «روی خاک سیاه کار میکنیم...». پس خاکبرداری میکردند.
اتاق گسترده بود؛ شبها کینتوها رقص راه میانداختند و آواز میخواندند. یکی بود که کینتو نبود، به او اعتماد نمیکردند، و راستی که رفتارش مشکوک بود، هنگام آواز خواندن کلمات بیادبانه بر زبان میآورد.
مادرم برای ملاقات آمد، از او خواستم از فروشگاه زندان سیگار زیادی بخرد، بین کینتوها پخش کردم به عنوان جبران قرضم. بسیار تحت تأثیر قرار گرفتند و مرا از خودشان حساب میکردند، به ویژه وقتی گفتم که در سالهای ۱۹۱۷-۱۹۱۹ وقتی در تفلیس بودم، آشنایان کینتو داشتهام. نمایش «پپو»ی گابریل سوندوکیان را نیز اغلب در تئاتر آرتیستی دیده بودم.
«آدم باسوادی است»، - کینتوها به هم میگفتند.
در طول زندانم لحظات خوشایند با کینتوها بود.
سپس مرا در یک اتاق گسترده، جداگانه گذاشتند. برای قدم زدن نیز بیرون نمیبردند. تخت نیز نبود، روی زمین دراز میکشیدم؛ این بار نیز موشها آرامم نمیگذاشتند، موش عجیبی دیدم؛ انگشتان پاهایش توپیهایی داشت.
زندانیان آزاد از اتاقها اغلب دریچه در سلولم را باز میکردند، نگاه میکردند، گاهی نیز اظهارنظر میکردند، معلوم بود که در میانشان جاسوس وجود دارد.
روی دیوار روبروی در سلولم نوشته بود: «مارا، عزیزم....». من یک دوست دختر صرب به نام مارا در پاریس داشتم، نام او بود. پس زندگی مرا در پاریس جاسوسی کرده بودند.
یک بار نیز، وقتی مادرم خوراکی آورده بود، آن را در کاغذهای چاپ شده به روسی پیچیده بود؛ خواندم: «شاهزاده یگور ملک وارتانیان...». شاهزاده به معنای امیر، اشرافی... مادرم روسی بلد نبود، خوشبختانه گرجیهای بازرس خوراکی نیز نخوانده بودند؛ پاره کردم. یگور ملک وارتانیان پسرعموی مادرم در تفلیس بود، در گذشته ثروتمند بود؛ خانه و باغی در تفلیس داشت، بلشویکها تصرفش کرده بودند، به خودش یک اتاق داده بودند. به مادرم هشدار دادم که دیگر از آن کاغذها استفاده نکند.
یک روز نیز مادرم آمد، سیاهپوش، وحشت کردم، معلوم شد که یگور مرده است. وقتی در یاروسلاول بودم یگور یک بسته خوراکی هدیه فرستاده بود، اما من دریافت نکرده بودم. مرا دوست داشت و صدا میزد: «برادر آندره»، من او را «برادر یگور» صدا میزدم.
یک روز نیز بستهای که مادرم آورده بود در زندان گم شد؛ خبر دادم، زندانبان گرجی آورد، یکی یکی نشان داده شد، تأیید کردم که مال من است، برد، و دیگر وسایلم را که پیدا شده بود دریافت نکردم....
آلکسان موسیسیان اهل موسا در زندان ارتچالا بود؛ از پشت در سلولم گفت که او هنگام بازگشت از لهستان، به عنوان سوداگر (قاچاقچی) دستگیرش کردهاند، به ایران خواهند فرستاد. گفتم که به من نیز گفتهاند مرا به ایران تبعید خواهند کرد؛ گفت: «خدا کند ما را با هم تبعید کنند، اینجا کسی نیست که با او حرف بزنم».
من نیز مشغول موشها بودم؛ به آنان غذا میدادم و حرکات سریع و ترسویشان را تماشا میکردم.
* * *
با قطار ما، پنج نفر - سه جوان ترک، آلکسان موسیسیان و من - را به زندان نخجوان بردند، کف خاکی، روی چند ستون نازک چوبی یک تختهچوب، که روی آن جا شدیم. روز بعد ما پنج نفر را به یک زندان نظامی نزدیک مرز بردند که «بخش مرزی گپئو» نامیده میشد.
اتاق آنقدر باریک بود که ما پنج نفر نمیتوانستیم پهلو به پهلو دراز بکشیم - به صورت عرضی دراز میکشیدیم، پاهایمان به دیوار تکیه داده... آلکسان فحش میداد. به او هشدار دادم، زیرا در زندان شنیده بودم که گاهی اتفاق افتاده، به کسی گفتهاند تبعیدت میکنیم، در راه حرفی از دهانش در رفته، چکا او را از لب مرز برگردانده و... تیرباران کرده است.
وقتی ما را برای بردن بیرون آوردند، به سمت راستم نگاه کردم و خشکم زد. آرارات کاملاً دیده میشد، روی قلهاش حلقهای از یک ابر بزرگ، که پرتوی خورشید از میانش روی کوه افتاده بود... من بارها ماسیس را دیده بودم، اما این بار کاملاً متفاوت بود؛ ظاهری عزادار داشت، شاید به این دلیل که آخرین باری بود که ماسیس، روح ارمنستان را میدیدم. مانند عزاداری غمگین دور شدم.
«زندان» جلفا دقیقاً یک لانه مرغ بود؛ دیوارها از گِل، رویش لایه ضخیمی از خاک و گرد و غبار؛ یک لایه بلند خاکی برای خوابیدن، وقتی به دیوار برخورد میکردیم، گرد و غبار غلیظ میریخت.
یک روز نیز ما را برای کار فیزیکی بردند؛ الوار جابهجا میکردیم؛ آلکسان فحش میداد: «آیا از این جهنم آزاد میشویم یا نه؟».
نزدیک پل ارس، وسایلمان را به ما تحویل دادند. برای پولمان که نزد خود نگه داشته بودند، یک کاغذ بزرگ دادند، که رویش نوشته بود: «تا شش ماه میتوانید برای دریافت بیایید....». چه کسی دیوانه شده بود که شش ماه بعد بیاید چند روبلش را بگیرد و دوباره در دام بیفتد...
پاسپورتهایمان را به دست خودمان ندادند، یک چکیست با ما تا نیمه پل ارس راه رفت، پاسپورتها را به مأمور ایرانی تحویل داد.
از پل ارس تا جلفای ایرانی حدود یک و نیم کیلومتر است؛ وسیلهای نبود، بارمان را برداشتیم و پیاده راه افتادیم. حتی یک کوپک هم نداشتیم، نمیدانستیم در جلفای ایرانی چه چیزی در انتظارمان است. در راه دیدیم یک تاجر ارمنی با پسرش میآید، میخواهد به جلفای روسی برود؛ آلکسان گفت: - «اه، این تیگران گولویان است، آشنا هستم، از او پول قرض میگیرم» و نزدیک شد.
آقای تیگران، من آلکسان موسیسیان هستم، مرا میشناسی؛ ما را به این سمت تبعید کردند، پول نداریم، کمی پول قرض بده، در تبریز بهت دلاری پس میدهم.
- با چه نرخی، با چه نرخی؟ - تیگران پرسید.
- با نرخ روز، - گفت آلکسان.
- نه، نه، به ما دست نمیدهد، به ما دست نمیدهد، - گفت تیگران و راه افتاد...
وقتی آلکسان نزد من آمد، گفتم: «آیا ارزش داشت از چنین کسی قرض بخواهی؟». «فکر کردم که او آدم است، وضعیت تبعیدی ما را میفهمد»، آلکسان شکایت کرد.
در جلفای ایرانی در بخش گذرنامه حاضر شدیم. مأمور به گذرنامههایمان و چهرههایمان نگاه کرد و گفت: - «یکی تاجر، دیگری دانشجو، بقیه کارمند. هر کدامتان باید چهار قران بپردازید...». ما پژمردیم: - «پول نداریم»، - گفتیم. «تاجر، دانشجو، ریش و سبیل دار، پول ندارید؟ خب هر کدامتان حداقل ده شاهی بپردازید»، - گفت مأمور؛ «نداریم»، - گفتیم، دیدیم که مأمور با احساسات ما بازی میکند. «وای، حتی ده شاهی هم ندارید؟ برای پنجتان میشود دو قران، ده شاهی»، - گفت. در آن لحظه یکی از تبعیدیهای ترکمان به مأمور گفت: «آقا، فلانی را در تبریز میشناسی؟»؛ مأمور گفت: «بله، دوست خوب من است»؛
«خب در این صورت به من دو قران، ده شاهی قرض بده، من حتماً از تبریز به شما پس میدهم»، - گفت ترک.
مأمور مخالفت نکرد. دستش را به جیب جلیقهاش برد، دو قران، ده شاهی به ترک داد، ترک نیز به او پرداخت کرد، گذرنامههایمان را گرفتیم و عرقریزان بیرون آمدیم.
بیرون آران از رفقای تبعیدی به استقبالمان آمد، که کامیون به کار میبرد؛ مرا شناخت، میدانست که زندانی شدهام، حاضر شد با خودروی شخصیاش مرا به تبریز ببرد. نجات بود؛ فقط باید به تلگرافخانه جلفا میرفتم، به دامادمان آلک ساگینیان تلگراف میزدم، که مدیر بخش لاتین تلگرافخانه بود، اطلاع میدادم که به جلفا آمدهام، دیگر آزادم. همین کار را کردم، مأمور ایرانی تلگرافخانه آلک را به خوبی میشناخت، فوراً رایگان تلگراف زد.
رفتم و در صندلی کنار راننده کامیون آران نشستم، کامیون قرار بود سه ساعت بعد حرکت کند. دیگر شب بود، مهتابی، در کامیون خوابیدم.
صدای عزیزانم مرا بیدار کرد «آندره اینجاست»، - گفت آلک عزیز. خواهرم سیرانوش و آقا واغارشاک زاکاریان بودند، که با خودروی سواریشان آمده بودند.
اینجا بود که اعصاب خسته راهم به جنبش درآمد و نتوانستم خودداری کنم، شروع به هقهق کردم. بازیهای روانی زندان، به ویژه افترای پست آندریوا که گویا من یک عامل فرانسوی هستم، عزت نفسم را زخمی کرده بود. اما از طرف دیگر горبودم که نه رفقای مسکویم، نه من، چیزی فاش نکرده بودیم، همه رازهای مقدس حزبی را حفظ کرده بودیم.
فقط در سال ۱۹۳۷، یعنی نه سال پس از ملاقاتم، وقتی در اتحاد شوروی پاکسازیهای بیرحم استالینی شروع شد، شنیدیم که رفقای مسکویم - سمبات خاچاطریان، آرسن شاهمازیان، باگرات توپچیان و همسرش، دوشیزه هغینه متزبوینیان را به سیبری فرستاده بودند؛ رفیق آرسن شاهمازیان دیوانه شده بود، و دیگران نیز در شرایط خشن سیبری ناپدید شدند، قربانی مولوخ بلشویسم آدمخوار شدند. رفقا کوریون قازازیان، تیگران آودسیان، ساهاک استپانوسیان نیز در سرمای سیبری ناپدید شدند. آنان همه قربانیان عادی نبودند، بلکه شهید بودند، زیرا برای یک آرمان قربانی شدند؛ برای حقوق و آزادی مردم ارمنی.
آنقدر به رازداری حزبی حسود بودم که شک به ذهنم خطور کرد: «مبادا آذربایجان شوروی شده و مرا به اینجا فرستادهاند تا رازهایم را اینجا بفهمند... باید رفقا را آزمایش کنم». - فکر میکردم و محتاط و محافظهکار بودم، وقتی رفقا به دیدنم میآمدند.
یک روز رفیق گاسپار تساکوبیان به من گفت:
- رفیق هایکاک کوسویان ما دیوانه شده است. میگوید یا آندره باید درباره مأموریتش به ما گزارش دهد، یا تحت ترور قرار گیرد...
من عصبانی پاسخ دادم:
- گاسپار، تو یک حزبی قدیمی هستی، درباره رازداری داشناکها ایده داری؛ میدانی که در دهان رفقای تبعیدی ما برنج خیس نمیخورد؛ من نمیتوانم هیچ رازی اینجا بگویم، فرستندهام دفتر بوده، به او نیز باید گزارش دهم. اگر برای این باید مرا تحت ترور قرار دهند، بگذارند انجام دهند. من نمیتوانم نام رفقای داخل کشور را فاش کنم.
گاسپار کاملاً با من موافق شد. من اضافه کردم که فقط به او، به گاسپار، چیزهایی جداگانه خواهم گفت، اما نام هیچ رفیقی را فاش نخواهم کرد.
سپس گاسپار به من اطلاع داد که کمیته مرکزی حرف مرا کاملاً درست یافته است.
با رفیق گاسپار در آپارتمانش، در محلهٔ لیلوا، خانهٔ ملیک-آبراهامیان قرار ملاقات گذاشتیم. دربارهٔ زندانها، متدهای چکا، رازداری خودم و نظر رفقای داخل کشور گفتم: ۱) سازمان مخفی و زیرزمینی ما را منحل کنند؛ ۲) بلشویکهای ارمنی شروع به انجام کاری کردهاند که ما میخواستیم. همچنین گفتم که حتی نام رفقا را به خودِ گاسپار هم نخواهم گفت و فقط به دفتر مرکزی خواهم داد. اضافه کردم که بلشویکها دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی گستردهای دارند، در حالی که داشناکها ندارند؛ حال آنکه برای دفاع از خود و امنیت باید داشته باشند. تعریف کردم که چگونه چکیستِ دستگیرکنندهام، میشا آغامالوف، گفته بود در حیاط خانهٔ رفیق میکائیل استپانیانتس زندگی کرده و صورتجلسات کمیتهٔ مرکزی را خوانده است. گاسپار گیج شد. گفت: «بلند شو، برویم زیرزمینهایمان را نگاه کنیم، مبادا کسی مخفی شده باشد». نگاه کردیم؛ کسی نبود.
(بعدها داشناکها در تبریز اطلاعات خود را داشتند، من اداره میکردم، و به نتایج بزرگ و جالبی رسیدیم. در این مورد، در جای خود خواهم نوشت).
زندانم دو سال طول کشیده بود (از ۱۴ ژوئیه ۱۹۲۸ تا ۲۱ ژوئن ۱۹۳۰). دامادم آلک ششصد تومان برای آزادیام بابت دادن تلگراف و درخواست خرج کرده بود. خانه پدری در محله قالیبادان تبریز داشتیم؛ به قیمت دقیقاً ششصد تومان فروختیم و قرضهایمان را پرداختیم؛ آلک و برادرش دزورا ساگینیان (نماینده ارمنی مجلس) بسیار در این جهت کار کرده بودند. در مسکو نیز سفیر ایران علیقلی خان انصاری بود، که کار بزرگی برای آزادیام بهعنوان یک تبعه ایرانی انجام داده بود. اگر من این تابعیت را نداشتم، اکنون در زندانهای شوروی پوسیده بودم.
برادران شاهگلدیان - واهرام، لئون و میهران - کارخانه سیگار و صابونی به نام «میر» داشتند، مرا به عنوان مدیر فروشگاه گرفتند.
* * *
کردهای آرارات در شورش بودند. از طرف داشناکها یک مربی به نام آرتاشس ملکونیان به آنجا فرستاده شده بود، که از طریق سلمست، از طریق رفیق ساموئل مسروپیانی، با او ارتباط برقرار میشد. هر بار که ساموئل به تبریز میآمد، میگفت: «آمدهام کیفم را خالی کنم» و از رفت و آمدهای آرارات تعریف میکرد؛ دولت ترک روزانه هزاران سکه طلا برای نیرویش خرج میکرد و تلفات میداد، اما نمیتوانست آرارات بزرگ را محاصره کند، کردها خوب میجنگیدند. داشناکها با پول، ادبیات و توصیه کمک میکردند، تلفات نمیدادند، همانطور که در دهمین مجمع عمومی تصمیم گرفته بودیم. نماینده ما در هیئت مدیره در سوریه رفیق کومitas (واهان پاپازیان) بود.
در آن روزها نخستوزیر ایران تیمورتاشرخواست کرده بود که از تبریز به تهران حاضر شوند - خلیفه ارمنیان آذربایجان اسقف اعظم نرسس ملک-تانگیان، سامسون تادئوسیان، گاسپار تساکوبیان، واروس بابایان (نماینده دفتر)، خاچیک ملکومیان. به تهران رفتند. قبل از آن، روبن (تر-میناسیان) عضو دفتر به تهران آمده و هایکاک کوسویان و ساموئل مسروپیان را به تهران فراخوانده بود، درباره کار کردها، و آن را متوقف کرده بود. از آنجا هایکاک کوسویان علیه روبن تنش پیدا کرده بود....
مترجم، نزد تیمورتاش، دزورا ساگینیان بود به فرانسوی؛ تیمورتاش از ما خواسته بود که همکاری با کردها را متوقف کنند و گفته بود که ایران باید ماسیس کوچک را به ترکیه واگذار کند... ماها اعتراض کرده بودیم که ماسیس کوچک اهمیت نظامی دارد و چرا ایران باید به ترکیه واگذار کند. نخستوزیر تیمورتاش اعتراض کرده بود که در زندگی نظامی امروز، وقتی هواپیماها عمل میکنند، یک ماسیس کوچک چه اهمیتی دارد...
ماها سرافکنده به تبریز بازگشتیم و کار شورش کردها به پایان رسید.
در جریان این رفت و آمدها، روبن عجولانه از ایران دور شده بود، شک بود که ممکن است توسط تیمورتاش دستگیر شود. به زودی دو سال بعد، تیمورتاش توسط رضا شاه در زندان پلیس نوساز تهران زندانی شد.
لئون کاراخان از مسکو فرستاده شد تا وساطت کند که او را از زندان آزاد کنند، اما موفق نشد. تیمورتاش به عنوان یک عامل شوروی در زندانی که خود ساخته بود خفه شد، به عنوان اولین زندانی....
من نامهای به روبن نوشتم، تعجب کردم که به تهران آمده بود، و به من خبر نداده بود که به تهران بروم و درباره فعالیتم در اتحاد شوروی به او گزارش دهم، مگر او نبود که مرا به راه انداخته بود. نامهای از او دریافت کردم، مینوشت: «آندره جان، به گور رفتی - زنده بیرون آمدی. مرا ببخش که تو را به تهران نخواندم، وضعیت خودم نیز به خطر افتاده بود، رفقا تعریف خواهند کرد، مجبور شدم عجولانه دور شوم. احساسات خوبی نسبت به تو دارم، کارهای حزبیات را ادامه بده».
یک سری مقاله برای روزنامه «هوسابر» ما در مصر فرستاده بودم، که سردبیرش رفیق واهان ناواساردیان بود؛ عنوان مقالهام «تحت پاشنههای آهنین» بود، زندان چکای شوروی در ارمنستان را توصیف کرده بودم. مقالهام با علاقه زیاد در همه جوامع خوانده میشد؛ حتی در تبریز «هوسابر» صد مشترک اضافه کرد. واهان مینوشت: «آندره عزیزم، مقالهات را نه به عنوان سردبیر، بلکه به عنوان یک خواننده شیفته میخوانم». نامهای نیز از آودیس آهارونیان دریافت کردم، که برای آزادیام ابراز خوشحالی میکرد و برای سبک زیبای توصیفم ابراز تحسین. (من نیز به نوبه خود تحت تأثیر ارمنی آهارونیان قرار گرفتهام، که بسیار زیباست).
در سال تحصیلی ۱۹۳۱ به سمت معلمی در «مدرسهٔ مرکزی خلیفهگری ارمنیان آذربایجان» دعوت شدم. زبان و ادبیات ارمنی، تاریخ ارمنی، تاریخ عمومی و اقتصاد درس میدادم؛ دانشآموزانم را دوست داشتم، مودبانه رفتار میکردم، آنان نیز به من بسیار وابسته و صمیمی بودند.
در صورت بینظمی هر کلاسی، مرا از طرف معلمان میفرستادند، کلاس را آرام میکردم. بازرس گاسپار تساکوبیان بود، معلمان بودند: هایراپت پانیریان، لئون گریگوریان و دیگران.
«مدرسهٔ مرکزی»، دبیرستان، دو جنسیتی بود؛ سطح اخلاقی بالایی داشت و معلمان و بازرسان زیادی به مدارس ارمنی ایران معرفی کرده بود. در سال ۱۹۰۹ تأسیس شد و در سال ۱۹۳۶ به دلیل فشارهای مدرسهای بسته شد.
روابط معلم و شاگرد بسیار شیرین است، به ویژه در زندگی، وقتی با شاگرد سابق خود روبرو میشوی، گویی با عزیزت روبرو شدهای.
* * *
در سالهای ۱۹۳۲–۳۳ به عضویت کمیتهٔ مرکزی منطقهٔ انتقامی (آذربایجان) حزب داشناکسوتیون انتخاب شدیم: رفیق واروس بابایان، هایکاک کوسویان و من. همان هایکاک کوسویان که دو سال قبل درخواست کرده بود مرا تحت ترور قرار دهند، اکنون آمده بود و با من نشسته بود. در کمیتهٔ مرکزی… من منشی بودم. وزیر آموزش و پرورش به نام حکمت (مسلمان با اصالت یهودی) فشار شدید و خشن بر مدارس و زبان ارمنی وارد میکرد.
در سالهای ۱۹۳۲–۱۹۳۵ به ریاست «اتحادیه فرهنگی» تبریز انتخاب شدم. هر سهشنبه شبها سخنرانیهای منظم داشتیم؛ جشنهای ملی-فرهنگی را در سالن تئاتر، که گنجایش حدود سیصد نفر را داشت، برگزار میکردیم. گروه تئاتری از نیروهای خوب موجود تشکیل دادیم.
اتحادیه کتابخانه داشت، نسبتاً غنی - با کتابهای ارمنی، روسی، فرانسوی. کتابدار رفیق هایک یگانیان بود.
فعالیت «فرهنگی» بلشویکها را ناراحت کرده بود؛ شورویها از مقامات ایرانی خواسته بودند «فرهنگی» را ببندند...
وقتی سرهنگ سیف مرا صدا زد و در این مورد گفت، اعتراض کردم که ما فعالیت سیاسی نداریم، بلکه فرهنگی داریم.
- میدانم، - گفت سیف، اما آنان حتی از ما میخواهند بیست و شش داشناک را از آذربایجان اخراج کنیم.... اما ما مخالفت میکنیم، زیرا شما نقش سد در برابر بلشویسم را ایفا میکنید؛ شما را اخراج کنند - ما نیز نابود شدهایم.
بار دیگر که صدا زد، با اسقف اعظم ملک-تانگیان مشورت کردم و تصمیم گرفتم خودم از «ریاست فرهنگی» استعفا دهم و نه اتحادیه را ببندم. همین را به سیف اطلاع دادم، که من قبلاً استعفا دادهام. جای من را رفیق خاچاطور گریگوریان گرفت، که در زمان او فقط رقص و لوتو مجاز بود...
مقالههایم - «تحت پاشنههای آهنین» و همچنین خاطراتم از «ستون کوکونیان» که در تبریز ثبت کرده بودم - از یوسف موسیسیان، که در سالهای ۱۹۳۳-۱۹۳۴ در ماهنامه «هایرنیک» بوستون منتشر شده بود، با امضای من A. آموریان در دیاسپورا، بهویژه نزد دفتر، مشهور شده بود. همچنین بهعنوان عضو-منشی کمیته مرکزی منطقهٔ انتقامی فعالیت میکردم.
سازمان ما در منطقه تهران متفرق بود. یوسف (ریش) هوهانیسیان در حال مبارزه با کمیته مرکزی بود، که اعضای آن بودند: دکتر هاروتیون استپانیان، دکتر وارتان هوهانیسیان (همچنین صاحب امتیاز «آلیک»)، استپان خانبابیان، یقیشه هوخانیان و هامبارتسوم گریگوریان. دفتر کمیته مرکزی را منحل کرده بود، و یوسف هوهانیسیان را نیز معلق کرده بود. سردبیر روزنامه دو روزه «آلیک» یوسف تادئوسیان بود، که او نیز منحل شده بود.
دفتر به عنوان کمیتهٔ مرکزی انتصابی منطقهٔ میوهای (تهران و ایران مرکزی) دعوت کرده بود: رفیق گریگور مخیتاریان، مگردیچ هوانجیان، آ. آمرینیان هم به عنوان عضو کمیتهٔ مرکزی و هم به عنوان سردبیر روزنامهٔ «آلیک». اما چون تا پایان مهٔ ۱۹۳۶ من در «مرکزی» درس داشتم، فقط در اوایل ژوئن میتوانستم به تهران بروم، بنابراین تا قبل از رفتنم روزنامه را به یرواند هایراپتیان سپرده بودند. ناشر «آلیک» مگردوم مگردچیان بود، صاحب چاپخانهٔ فردیناند سیمونیان؛ بخش حسابداری و نامهنگاری را رفیق تاجات پوغوسیان اداره میکرد، همچنین تصحیح روزنامه.
در سال ۱۹۳۶ مدرسهٔ مرکزی برای همیشه بسته شد، من به تهران رفتم، در اوایل ژوئن. (پایان)
در پراگ در «خانه دانشجویی» (خانه دانشجویی) حاضر شدیم، ما را به یک خوابگاه فرستادند که محقر و پر از دانشجو بود. بیشتر آنان روس و اوکراینی تبعیدی بودند، که به دلیل انقلاب به خارج رفته بودند.
ارتش چکسلواکی، در پایان جنگ جهانی اول، پس از گذر از بوته جنگهای داخلی روسیه، از طریق سیبری به چکها رسیده بود، با استقلالی که از طریق رهبر روشنفکر مشهور ماساریک به دست آورده بود. سازمانهای تبعیدی روسیه با ماساریک روابط نزدیک داشتند، همچنین رهبران داشناکسوتیون، به همین دلیل بود که دولت چک حدود چهل و پنج دانشجوی ارمنی را پذیرفت، به هزینه خود.
به ما اطلاع دادند که هر دانشجو ماهیانه دوازده دلار به عنوان پول مسکن و خوراک دریافت خواهد کرد. ما باید آپارتمان اجاره میکردیم، و باید در رستوران «خانه دانشجویی» ناهار میخوردیم، که بسیار مقرون به صرفه بود.
در ابتدا با هاکنازارانی یک اتاق از یک زن مسن چک اجاره کردیم. این آپارتمان از دانشگاه دور بود، بنابراین من با گاسپار تساکوبیان، هامبارتسوم گریگوریان و باغدیک میناسیان یک اتاق نزدیک دانشگاه اجاره کردم.
در رستوران در صف میایستادیم و به غذای مورد نظرمان اشاره میکردیم، سپس، وقتی به زبان چک عادت کردیم، نام غذا را میگفتیم.
طبقه بالای خانه دانشجویی سالنهای بازی داشت، که بیشتر پینگ-پونگ ما را جذب میکرد. فضای دلپذیری بود؛ با دانشجویان چک و روس رابطه نزدیک برقرار کرده بودیم، به ویژه با یک چک بلندقد با شخصیتی ساده به نام هوزیک.
دانشگاه پراگ بخش روسی نیز داشت - حقوق-اقتصاد، که در آن استادان مشهور تبعیدی از روسیه تدریس میکردند، که در میانشان پروفسور و. توتومیانتس، متخصص تعاون، نیز بود. دیگر استادان روس بودند: کیزوتِر - مورخ، کاتکوف - متخصص حقوق رومی، استرووه و کاسینسکی - اقتصاددان، آلکسیِف - متخصص حقوق روسی. دستیاران این استادان نیز بودند.
من بخش روسی را انتخاب کردم، با گرایش ویژه اقتصادی. اما امتحان زبان چک اجباری بود؛ آماده شدم و در ماه ششم از امتحان گذشتم. زبان چک، به عنوان یک زبان اسلاوی، شبیه به روسی است، هرچند زبانی مستقل است. کسی که قبلاً روسی بلد باشد در فهمیدن چکی، بلغاری، صربی، لهستانی مشکل نخواهد داشت.
دانشجویان ارمنی بودند: آرشالویس آستواتساتریان، یفرم سارگسیان، یرواند هایراپتیان، گاسپار تساکوبیان، آهارون تاتوریان، واهان میراخوریان (اینان مسنترها بودند)، موشق تامرازیان، هامبارتسوم گریگوریان، استپا ناواساردیان، نیکول نیکوغوسیان، سرژا توروسیان (میانسال)، و جوانترها بودند: شاوارش ماکاریان، لئون و داوید ملیک-دادایان برادران، بابگن راشماجیان، آشوت ساهاکیان، گریگور مخیتاریان (مخو)، نیکول بادالیان، هایک آساتریان، باغدیک میناسیان، هایک یگانیان، هوهانس هاکنازاریان، قاریبیان، آندره تر-وهانیان، مارتیروس (اهل موسا، از یتیمان)، مگردیچ یرتسیان، اونیک دودیان.
شبهای سخنرانی و گفتگو درباره مسائل سیاسی داشتیم؛ گاهی بحث، اما معمولاً روابطمان صمیمی بود.
هایک آساتریان، که در اجمیادزین-ایروان و سپس در تبریز با او صمیمی شده بودیم، شخصیتی بسیار منحصر به فرد داشت و عشق زیادی به فلسفه نشان میداد. وقتی نزد او بودم، آلمانی را مانند قاری قرآن با صدای بلند میخواند، که مرا بسیار سرگرم میکرد. او نسبت به کوتاهیهای دیگران گاهی افراط میکرد، ولی من سعی میکردم او را آرام کنم.
در اختیارمان هم کتابخانه غنی بود، و هم سخنرانیهای استادان را به صورت تایپ شده به ما میدادند.
دوره تحصیلی ما به آرامی پیش میرفت. هیچ سخنرانی را از دست نمیدادم. بسیار به پروفسور و. توتومیانتس دلسوزی میکردم، زیرا تقریباً نابینا شده بود، با دست او را به سالن میآوردند؛ به یادداشتها نگاه نمیکرد، سخنرانی میکرد.
در امتحانات سال اول با «موفقیت بسیار» گذشتم؛ بسیار درس خوانده و یادداشت برداشته بودم. احساس ضعف میکردم، دکتر توصیه کرد تابستان به روستا بروم. بگویم که هوای پراگ بسیار آلوده بود؛ دوده، دوده بیپایان. چکها میگفتند که سیاست امپراتوری اتریش-مجارستان بود که کارخانهها را در پراگ بسازد، هوا را مسموم کند، تا مردم چک از نظر فیزیکی نابود شوند؛ و راستی که لندن و پراگ با درصد بالای مبتلایان به سل در اروپا مشهور بودند. برای نجات مردم چک از مصیبت بزرگ، رهبران چک اتحادیه ورزشی به نام «Sokol» را تأسیس کردند، که ابعاد و شهرت بزرگی یافت.
برخی از دانشجویان ما ضعف ریوی پیدا کردند و با توصیه پزشک از پراگ دور شدند. رفیق هامبارتسوم گریگوریان یکی از آنان بود؛ به پاریس رفت، تا تحصیلاتش را آنجا ادامه دهد.
من به روستا رفتم. اتاق اجارهایام این ناراحتی را داشت که قطار با سر و صدای زیاد از کنارش میگذشت؛ از خواب میپریدم. روستاییان چک، مردمی ملایم و مهربان بودند، اما در حیاط ما شبها عشقبازیهایی رخ میداد؛ به این دو دلیل، اتاقم را عوض کردم.
* * *
در سال دوم تحصیلم، در ۲۰ دسامبر ۱۹۲۴ تلگرافی به آدرس من و رفیق گاسپار دریافت کردیم، که دهمین مجمع عمومی حزب داشناکسوتیون در پاریس گشایش مییابد و هر دوی ما توسط سازمان آذربایجان برای شرکت در مجمع انتخاب شدهایم.
با گاسپار به پاریس رفتیم. دفتر هیئت نمایندگی جمهوری ارمنستان در شمارهٔ ۷۱ خیابان کلبر قرار داشت. چهار–پنج روز از مجمع عقب بودیم. در ابتدا جلسات در اتاقهای محقر و بیآلایش برگزار میشد؛ سپس به اتاق هیئت نمایندگی منتقل شد، که قابل ارائه بود.
نمایندگان بودند: آودیس آهارونیان و آلکساندر خاتیسیان از طرف هیئت نمایندگی جمهوری ارمنستان، دکتر یوسف تر-داوتیان از طرف دادگاه عالی حزب داشناکسوتیون، آهارون ساشاکلیان، شاهان ناتالی و مانوک هامبارتسومیان از آمریکا، دکتر آرمناک ملیک بارسغیان، هوهانس آماتونی (یادم نیست از طرف کی)، واهان ناواساردیان از مصر، آرمن ساسونی از طرف لبنان، میکائیل واراندیان، ایشخان آرغوتیان، کارو ساسونی، تیگران باغداساریان، ساموئل مسروپیان — با حق رأی مشورتی دعوت شده، سپس از استانبول واهاگن کرمویان آمد؛ از بلغارستان یک رفیق آمد، که به زودی در دو جلسه شرکت کرد، سپس به دلایل شخصی رفت. یاکوب کوچاریان — به عنوان منشی، با حق رأی مشورتی، گاسپار و من از منطقهٔ «انتقامی» آذربایجان با حق رأی قطعی، سپس اعضای دفتر — روبن تر-میناسیان، سیمون وراتسیان، آرشاک جمالیان. سه نفر از سازمان غیرقانونی ارمنستان آمده بودند — گراسیم آتاجانیان (در زانگزور همکار مهم نژده بوده)، آرتسرونی تولیان و مامیکون، که او را با نام «واردان» مسمّا کردند (به شوخی میگفتیم «واردان مامیکونیان»). نمایندگان جوانتر، ما سه نفر بودیم — آشوت، مامیکون و من، ۲۳–۲۴ ساله.
در اولین جلسه گاسپار و من دیر کردیم، وقتی داخل شدیم، آشوت با لهجه قفقازی-ارمنی صحبت-گزارش میداد؛ وضعیت رفقای داخل کشور، تعقیبهای چکا، شرایط سخت اقتصادی و سیاسی را توصیف میکرد.
پس از تبادل نظر، آشوت با ناراحتی اعلام کرد:
- داخل کشور چیزهای کانکرت از شما میخواهد... نه حرف.
پس از آن آشوت تقریباً در هر جلسه، وقتی موضوع داخل کشور مطرح میشد، حرف را قطع میکرد.
در برابر شورویها، داشناکسوتیون نقش اپوزیسیون وفادار را اتخاذ کرده بود و مبارزه تنها در زمین ایدئولوژیک انجام میشد؛ ارتش سرخ تا حدی وجود فیزیکی ارمنیهای ارمنستان را تضمین میکرد. داشناکسوتیون مخالف قیام بود (قیام گرجیها در سال ۱۹۲۴ با خون سرکوب شد، همینطور قیام آذربایجانیهای موغان در سال ۱۹۲۶).
سازمان غیرقانونی داخل کشور حفظ میشد تا روحیه ملی را در میان مردم ارمنی زنده نگه دارد.
دهمین مجمع عمومی حزب داشناکسوتیون اهمیت تاریخی داشت از این جهت که در خواستهای سیاسی برنامه داشناکسوتیون خواست ارمنستان آزاد و مستقل گنجانده شد.
تصمیم مهم دیگر این بود که داشناکسوتیون به هر طریق ممکن تقویت کند و به کار سازماندهی جوامع ارمنی بپردازد، زیرا پس از نسلکشی آوریل و سقوط جمهوری، جوامع ارمنی وضعیت نامنظمی را نشان میدادند.
تصمیم سوم مهم — پیشنهاد سازماندهی «روز داشناکسوتیون» بود، که رفیق شاوارش میساکیان داد: «هر سال، در روز ۲ اکتبر، به طور عمومی «روز داشناکسوتیون» را جشن بگیرند، به عنوان روز گزارشدهی سال گذشته».
برخورد دیدگاهها درباره مسئله استقلال ارمنستان رخ داد، که باید در برنامه گنجانده میشد. رفقا: میکائیل واراندیان، ایشخان آرغوتیان و مانوک هامبارتسومیان طرفدار فدراسیون بودند؛ مدت زیادی طول کشید تا آنان را متقاعد کردند به نفع استقلال رأی دهند، که اگرچه دور میدانستند، اما هدف نهایی بود.
جلسات مجمع عمومی تقریباً به پایان رسیده بود، وقتی از برلین تلگرافی دریافت شد که رفیق درون از مسکو به برلین با آرماییس یرزنکیانی رسیده است. سؤال مطرح شد: درون را فرا بخوانیم یا نه؟ واهان و یک-دو رفیق شک داشتند؛ اعتراض شد که مجمع عمومی کار خود را به پایان رسانده، فقط میتوانیم به درون گوش دهیم. درون آمد و درباره دیدگاههای رفقای داخل کشور، درباره مسائل سیاسی و سازمانی گزارش داد. آنجا من با تعجب دیدم که چگونه رفقای داخل کشور همان دیدگاههایی را بیان کرده بودند که دهمین مجمع عمومی ما. داشناکها حتی اگر هزاران مایل از هم فاصله داشته باشند، دقیقاً به همان شکل فکر میکنند، زیرا نقطه شروع آنان مردم ارمنی و میهن ارمنی است.
با درون رفیق هراچ پاپازیان بود، که از عوامل اقدامات تروریستی علیه مقامات ترک بود، و درون نیز اوه، یک تروریست قدیمی و نامدار بود.
خروج درون از مسکو به خارج از کشور را کنشگر کمونیست مشهور اوردژونیکیدزه ممکن ساخته بود، که با درون روابط شخصی نزدیک داشت.
پس از گزارش درون ما دیگر درباره او شک نداشتیم.
قبل از آمدن درون انتخابات برگزار شده بود. در زمان رأیگیری گذشتند: سیمون وراتسیان، آرشاک جمالیان، شاوارش میساکیان، شاهان ناتالی (از طرف سازمان آمریکا شرط بود که یکی از اعضای دفتر یکی از نمایندگان آنان باشد؛ همچنین این بود که ناتالی عضو کمیته مخفی بود). سپس روبن گذشت.
پس از انتخابات، سیمون وراتسیان بلند شد و اعلامیه زیر را داد: –
- رفقا، بین من و رفیق واهان در گذشته سوءتفاهمی رخ داده، که به خاطرش عذرخواهی میکنم. رفیق واهان کسی است که دوست نداشتنش ممکن نیست...
بر این سخن واهان اول جمع شد، سپس از جایش پرید و با وراتسیان بوسید و بوسیده شد. ما کف زدیم.
در آن لحظه آلکساندر خاتیسیان نیز از صندلیاش بلند شد، که: «من هم...»، اما حرف ناتمام ماند؛ واهان از جایش پرید که: «من دیگر نمیتوانم غیرممکن را انجام دهم» و از اتاق بیرون دوید....
خاتیسیان ادامه داد:
- رفیق ناواساردیان رفیق صریحاللهجهای است، وقتی در آلکساندراپول کاندیداتوری من برای شهرداری مطرح شد، واهان نزد من آمد و اعلام کرد: «من به تو رأی نمیدهم». چنین برخوردی قابل تقدیر است، و دیگران هستند که زیر میزی عمل میکنند.
ما به خاتیسیان نیز کف زدیم.
داشناکسوتیون یک خانواده است، که اعضایش گاهی ممکن است اختلاف پیدا کنند، اما در صورت کار و ایده آنان همکاران همعقیده هستند.
* * *
پس از پایان مجمع عمومی، رهبران رفیق، رهبر-نظریهپرداز حزب سوسیالیست-انقلابی روس ویکتور چرنوف را دعوت کرده بودند تا درباره تحولات اتحاد شوروی صحبت کند.
و. چرنوف مردی میانهقامت، با سری شبیه شیر، موهای موجدار شانه زده به عقب، با ریش و سبیل کوتاه، چشمان کوچک (بور) بود، تأثیرگذار هم از نظر ظاهری و هم از نظر استعداد خطابهاش.
درباره جنبش تروتسکیستی صحبت کرد. پس از لنین، تروتسکی را از همه رهبران دیگر برتر میدانست؛ نبرد بزرگی پس از لنین پیشبینی میکرد (و راستی که شد، به ویژه استالین هم تروتسکی را مورد آزار قرار داد، و هم سپس دیگر رهبران را).
با اشاره به احزاب تبعیدی، از اصطلاح انگلیسی very dangerous (بسیار خطرناک) استفاده کرد، با توضیح خطر استعمار - به دلیل قطع ارتباط از مادر میهن و نتیجه گرفت که آن احزاب تبعیدی باید روزی، دیر یا زود، منحل شوند.
خلاصه این سخنرانی و. چرنوف در «هوسابر» (قاهره) منتشر شد، با عنوان انگلیسی very dangerous.
در دهههای بعد راستی که، احزاب تبعیدی روس منحل شدند، ناپدید شدند. در روسیه تزاری پنجاه و شش جناح و حزب سیاسی وجود داشت، که همه به جز دو تا منحل شدند - حزب بلشویک و حزب داشناکسوتیون. بلشویکها نیز منحل میشدند، اگر به قدرت نمیرسیدند. ماند داشناکسوتیون.
در مورد داشناکسوتیون و. چرنوف اشتباه میکرد. اولاً، به جز ارمنستان مردم ارمنی جوامع ارمنی داشتند؛ داشناکسوتیون زمینۀ فعالیت داشت؛ با بودن حزبی با ایده ملی، داشناکسوتیون در همه جا مورد پذیرش تودههای ارمنی بود. پس از تبعید داشناکسوتیون در جوامع بیشتر تقویت و توسعه یافت، با در بر گرفتن تودههای وسیع و سازماندهی زندگی ملی جوامع.
از اعلام و. چرنوف اکنون بیش از نیم قرن گذشته است. داشناکسوتیون در بیش از چهل جامعه ارمنی برپاست و برای دستیابی به آزادی و استقلال مردم ارمنی میکوشد - با سرزمینهای متحد، زیرا دیاسپورا آیندهای ندارد، مردم ارمنی باید روی سرزمینهای پدری خود زندگی کند.
مردم ارمنی و ارمنستان، اگر شما را فراموش کنم، بگذار زبانم به کامم بچسبد.
من اکنون ثروتمندم، ثروتم اندیشهام، قلمم.
آندره تر-وهانیان در ۱۴ نوامبر ۱۸۹۹ در تبریز به دنیا آمد.
تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «آرامیان» زادگاهش دریافت کرد، سپس در مدرسه علوم دینی «گئورگیان» اجمیادزین تحصیل کرد.
دوره مدرسه علوم دینی را در سال ۱۹۱۷ به پایان میرساند، در دورهای بسیار سرنوشتساز از زندگی ملی-سیاسی مردم ارمنی، وقتی جبهه قفقاز در وضعیت نگرانکنندهای قرار داشت. در سال ۱۹۱۸، وقتی برای دفاع از مناطق در خطر ارمنستان غربی گردانهای محافظ میهن ارمنی سازماندهی میشد، آ. تر-وهانیان در یک گروهان دانشجویی داوطلب ثبتنام میکند و به قارص میرود. اما در نتیجه عقبنشینی که در ماه مارس همان سال رخ داد، آ. تر-وهانیان به ساریقامیش، قارص، قرهکیلسا، سپس تفلیس میرود، جایی که تا سال ۱۹۱۹ میماند.
در بهار سال ۱۹۱۹ به تبریز میآید و از سپتامبر همان سال به عرصه آموزشی وقف مییابد، به عنوان معلم زبان مادری. در سالهای ۱۹۱۹-۱۹۲۳ به هیئتهای تحریریه روزنامههای «آیگ» و «آرشالویس» میپیوندد و مشارکت فعال خود را در کارهای حزبی منطقه آذربایجان حزب داشناکسوتیون ارائه میدهد.
در سال ۱۹۲۳ به چکسلواکی میرود و در دورهٔ شاخهٔ حقوقی بخش روسی دانشگاه پراگ تحصیل میکند. دو سال بعد، در سال ۱۹۲۵، به پاریس میرود، جایی که در دورهٔ اقتصاد دانشگاه سوربن تحصیل میکند. در سالهای ۱۹۲۵–۲۸ با ارگان حزب داشناکسوتیون «پرچم» و روزنامهٔ «هاراج» همکاری میکند. در همان دوره منشی شخصی نویسندهٔ بزرگ آودیس آهارونیان میشود و روابط نزدیکی با چهرههای روشنفکر فراوان و کنشگران ملی و انقلابی برجسته که در آن سالها در پاریس بودند برقرار میکند، به ویژه با آ. آهارونیان و س. وراتسیان، و کار تصحیح اثر «کتاب من» اولی و جلد حجیم «جمهوری ارمنستان» دومی را بر عهده میگیرد. در همان سالها مشارکت فعال خود را در کارهای ملی، فرهنگی و حزبی آغاز شده در جامعهٔ ارمنی فرانسه ارائه میدهد، و مسئولیتهای پاسخگو را بر عهده میگیرد.
در ژوئن ۱۹۲۸ از طریق مسکو به ایروان میرود تا به تبریز برود. اما، در طول سفر دستگیر شده و زندانی میشود. دو سال بعد، در ۲۱ ژوئن ۱۹۳۰، پس از آزادی از زندان، به تبریز میآید.
در سال ۱۹۳۱ به سمت معلمی در مدرسهٔ مرکزی-خلیفهگری آذربایجان دعوت میشود، و همزمان، مشارکت محبوب خود را در زندگی ملی، فرهنگی و حزبی تبریز ارائه میدهد. در سالهای ۱۹۳۲–۱۹۳۵ ریاست اتحادیهٔ فرهنگی تبریز را بر عهده میگیرد، که نقش مهمی در حوزههای مختلف زندگی فرهنگی آنجا داشت.
در آستانه بسته شدن مدارس ارمنی، که به دستور رضا شاه انجام شد، آندره تر-وهانیان چندین بار دستگیر شد و برای چند ماه زندانی ماند. پس از بسته شدن مدارس، آندره، که نمیتوانست بیتفاوت بماند، دست به تدریس مخفی زبان ارمنی زد و در همان حال الفبای جدید زبان ارمنی را گردآوری کرد و به طور مخفی آن را چاپ کرد، و در مناطق پخش کرد.
در سال ۱۹۳۶ آندره تر-وهانیان دعوت میشود تا با تحریریهٔ «آلیک» همکاری کند و یک سال بعد، در سال ۱۹۳۷، وظایف سردبیری همان روزنامه را بر عهده میگیرد. در سپتامبر ۱۹۴۲، در طول جنگ جهانی دوم، به دلایلی خارج از ارادهٔ خود، از تحریریه کنارهگیری میکند و به فعالیت ادبی و انتشاراتی میپردازد. راهنماهای زبان مادری را گردآوری و منتشر میکند، و همچنین سری کتابهای خواندنی کودکانه–نوجوانانهٔ «نور-آغبیور» را با همکاری شاعر اوستانیک منتشر میکند.
در آستانهٔ کنفرانس تهران در پاییز سال ۱۹۴۳ — که قرار بود در نوامبر همان سال با مشارکت چرچیل، استالین و روزولت برگزار شود — آندره تر-وهانیان به درخواست سفارت شوروی توسط پلیس تهران دستگیر شد، با اتهامی بیاساس، مبنی بر اینکه او ترور استالین را سازماندهی کرده است. وقتی ساعد نخستوزیر ایران میشود، سفارت اتحاد شوروی با نامهای درخواست تحویل آندره به مقامات شوروی را میکند. این درخواست با این استدلال مطرح شده بود که گویا آندره تر-وهانیان به شخصی به نام آژدار پول پرداخته و وظیفهٔ ترور استالین را به او محول کرده است. تحقیقات بعداً روشن کرد که آن شخص به نام آژدار در زمان ذکر شده در زندان مصر بوده است. آندره پس از حدود ۲۰ ماه زندان آزاد میشود.
پس از آزادی از زندان، آندره تر-وهانیان دوباره دست به کار کارهای انتشاراتی میزند و کتابهای درسی زبان ارمنی پس از «الفبا» را منتشر میکند.
در سال ۱۹۴۹ ماهنامهٔ «آرمنوهی» را ویرایش و منتشر میکند، و همزمان مشارکت خود را در زندگی ملی، عمومی، آموزشی و فرهنگی تهران ارائه میدهد. در سالهای ۱۹۵۰–۵۲ رئیس اتحادیهٔ فرهنگی «آرارات» است و یک سال در مدرسهٔ «داوتیان کوشش» به عنوان معلم زبان مادری خدمت میکند.
در سال ۱۹۵۳ به ایالات متحده دعوت میشود — به عنوان کنشگر حزبی منطقهٔ کالیفرنیای حزب داشناکسوتیون و سردبیر روزنامهٔ «آسپارز». تا سال ۱۹۶۹ (با یک سال وقفه) این سمت را بر عهده دارد و فعالیتی شایستهٔ هر تقدیری ارائه میدهد. در طول این ۱۶ سال مشارکت فعال خود را در زندگی ملی، فرهنگی و حزبی منطقهٔ کالیفرنیا ارائه میدهد، به ویژه با دادن انگیزه به رونق «آسپارز» و پشتیبانی از تأسیس مرکز جدید همان روزنامه. پشتیبانی اخلاقی خود را نیز به سایر ابتکارات — خانهٔ سالمندان ارمنی فرزنو، مدرسهٔ «فراهیان» لس آنجلس و ساخت باشگاهها و کلیساها در سایر شهرها، تمام ابتکارات HOM و کار ساخت و نگهداری مؤسسات تأسیس شده در فرزنو، آتن و بیروت با کمکهای بانوی خیر سوفیا هاکوبیانی، و همچنین جمعآوریهای کمک در کالیفرنیا به نفع انجمنهای مخیتاریان ونیز و وین در آنتیلیاس — ارائه میدهد.
در سالهای ۱۹۶۵–۶۶ در کرسی ارمنیشناسی دانشگاه برکلی (کالیفرنیا) تدریس میکند و برای دانشجویان خارجی راهنمای ویژهای به زبان ارمنی شرقی گردآوری میکند.
در سال ۱۹۶۹ بایگانی عظیم «اوخرانا»ی تزاری را که در «مؤسسه هوور» کالیفرنیا قرار دارد مطالعه میکند و مطالب مربوط به سازمانهای ارمنی را (حدود ۱۱۰۰ صفحه) خلاصه و ترجمه میکند، که منابع گرانبهایی برای تاریخ دورهٔ جدید ما هستند.
در سال ۱۹۷۰ با بازگشت به ایران، به فعالیت آموزشی و فرهنگی میپردازد.
در سال ۱۹۷۳ به بوستون میرود و با مطالعهٔ بایگانی حزب داشناکسوتیون، مطالب با ارزش تاریخی مربوط به جنبش مشروطه ایران و زندگی و فعالیت قهرمان ملی یفرم را استخراج و طبقهبندی میکند، که در سه جلد کامل میکند.
در سال ۱۹۷۲ به ریاست اتحادیهٔ نویسندگان ایرانی-ارمنی انتخاب میشود، و در ژوئن ۱۹۷۴ وظایف سردبیری «آلیک» را بر عهده میگیرد، همزمان در کرسی ارمنیشناسی دانشگاه تهران تدریس میکند.
این سهگانه وظایف را با تمام فداکاری و روح قربانی، به نام تحقق آرمانهای ملی مردم ارمنی و رونق خط و ادبیات ارمنی ادامه میدهد.
آندره تر-وهانیان موفق شد در پاییز ۱۹۷۸ به عنوان توریست به ارمنستان برود و میهن محبوبش را ببیند.
در ۲۳ مهٔ ۱۹۷۶ به ابتکار اتحادیهٔ نویسندگان ایرانی-ارمنی پنجاه و پنجمین سالگرد فعالیتش جشن گرفته شد، تحت حمایت خلیفهٔ اسقف اعظم آرتاک مانوکیانی و با مشارکت اتحادیههای فعال در تهران، و همچنین نمایندگان نهادها.
آندره تر-وهانیان یکی از چهرههای استثنایی ایرانی-ارمنی بود. او زندگی خود را به طور کامل به آرمانها و مردم ارمنی وقف کرد. او تقریباً زندگی شخصی نداشت و میراث بزرگی برای نسلهای آینده به جا گذاشت.
احترام به یاد او.